چه تلخه هر روز صبح نگاه کردن به صورت بی ریخت و زشت کسی که

تمام وجودت سرشار از تنفره ازش... توی دلم فکر میکنم ،که چقدر زشته و من

توی این سالها چطوری باهاش زندگی کردم؟ عبوس و اخمو و زشت

واقعا زشته صورتش.. اه اه اه ..خدایا پس کی میرسه اون روز

روزی که از خواب بلند بشم و رها باشم و به اون فکر نکنم.. ؟ چه صبری

خدا به من دادی !

بهم میگفت : اه اه چطوری اینو انتخاب کردی ؟ چقدرزشت غیرقابل تحمله صورتش!

اول صبحی آدم میخواد بالا بیاره !! منم خندیدم به حال مشترک هر دومون که

توی دلم با تارو پودم داشتم حرفاش رو تایید می کردم.. طفلی یادش رفته

 که صد باربراش گفتم به خدا خودم انتخاب نکردم... به خدا حتی نمیدونستم

شوهر چیه؟

به خدا نمیدونستم بعد ازاینکه لباس عروسی بپوشم چه بلاهایی به سرم میاد

به خدانمیدونستم میشه انتخاب کرد ومن بچه بودم...خر بودم که نمی فهمیدم

حق انتخاب رودارن ازم میگیرن... کاش همه اینها رو میدونستم

واسه همین بود که مادرم تا قبل ازرفتنش همیشه ازم حلالیت میگرفت و

برای کاری که باعثش شده بود ازم خواهش میکرد حلالش کنم... پشیمون

شده بود و فهمیده بود چه بلایی سرم اومده ،ولی حیف که خیلی دیر

شده بود.. خیلی دیر..

نمیدونم یه حسی بهم میگه اون روز خیلی نزدیکه و من در عالم تمرکزوخیال

در فکر تصور اون روز وفکراینکه اگه این اتفاق بیفته من باید

چه کارهایی بکنم هر روزم رو میگذرونم..یه حسی عجیب بهم میگه نزدیکه

اون روز... شاید امسال هم نشه ولی برای من یکی دوسال هم کم به حساب میاد

چون اگر بدونم در این یکی دوساله رخ میده بازم امیدی هست که رها بشم و این

امیدواری بهم کمک میکنه زندگی کنم..

یه حسی میگه نزدیکه....

شاید امروز اون روز باشه که من منتظرشم

ولی در عالم تمرکز وحس ششم میبینم که اومد خونه و درباره وقایعی که امروز

 در کارش رخ داده وصحبتهایی که کرده حرف میزنه... پس امروز به خونه میاد

ولی من دعا میکنم که امروز اون روز باشه... خدا بزرگه و من رو دوست داره

شاید امروز به خواسته قلبم جامه عمل بپوشونه

شاید