مدتها از آخرين نوشته ام گذشته... دست روزگار كمي  به كمكم امد...

كسي كه اين همه دم از تعصب ميزنه چنان كثافت بازيهاش رو شده كه

زبانم باز شده و تونستم كمي از حرفهاي دلم رو با كارهام و بازگشت كارهاي خودش به خودش

بهش بزنم... هرچند من هنوز در حصار اين زندگي محبوسم ولي كمي فقط كمي آرامترم...

و اون كثافت همونطور كه قبلا هم از اين دست كثافت بازي ازش خبر داشتم دستش رو شد..

تمام تنفرم يك طرف و ماندن و نقش بازي كردن و دم نزدن و تحمل كردن و زندگي كردن با

چنين حسي كه احساس ميكني فقط يك ابزاري در دستان كثيف يك مرد يك طرف...

خدا كنه تنفر نداشته باشيد كه اگر داشته باشيد ميفهميد من چي ميگم..