مناجات با خدا در اين شبهاي عزيز

ای خدای مهربان من!

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های

دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ،

در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟

گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت

بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .

من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت

را به نظاره نشسته بودم .

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود

آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید

و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ،

چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .


گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟

گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ،

تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست

از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .

گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگف

تی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ،

می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد

که صدایم کردی .

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ،

و باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج

درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.


گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم

يادداشت 28

ببين زنيكه نجس،منحوس ،هرچي من ميگم بهت توي اين زندگي بايد بگي چشم

بايد يه انقلابي تو خودت بكني،بايد عو ض بشي،يا عوض ميشي يا عوضت مي كنم

بايد ياد بگيري تا ازت يه چيز خواستم بدون اينكه دليلش رو بخواي بگي چشم

براي حرفم ارزش قائل باشي.نه اينكه برام خط و نشون بكشي و تهديدم كني و دستوري

با من حرف بزني،گفتم نرو از فروشگاه روبرو خريد نكن بگو چشم،چرا از صبح تا حالا هي هر چي

ميگم جوابمو ميدي؟ چرا اينقده ناراحت شدي كه گفتم نرو اونجا خريد؟ من بايد ته و توي

اين قضيه رو بيام در بيارم، آخه هر چي فكر ميكنم ميبينم من چيزي نگفته بودم كه تو تا اين حد

نارحت شدي، راستشو بگو چرا ناراحت شدي؟ بالاخره كه من مي فهمم اين ناراحتيت براي چيه؟

پس خودت بگي بهتره ..خوب فكراتو بكن تا چند دقيقه ديگه تماس مي گيرم بگو...



-- نميدونم چي بنويسم از ناراحتي؟(نجس ؟ منحوس ؟) چرا؟ به كدوم گناه؟ به چه جرمي؟

نجس و منحوس و فلان و فلان و فلان ؟ براي چي؟ براي اينكه ذهن بيمارت هر دقيقه يك

مسئله مي سازه و خودش رو بر حق مي دونه ..و من بايد بخاطر آرووم كردن تو به فكر

يه باج دادن تازه و يه برنامه تازه باشم كه باز هم خر بشي و هم آرام ؟ كه باز توي دلم

به بدبختي ات بخندم و تو غرق فخر و شكوه بشي از ارضا شدنت  براي اينكه حس مردي بهت

دست داده؟آخ كه چقدر دلم ميخواست صداي قهقهه ي من رو وقتي به ريشت ميخندم

مي شنيدي ...

چشم و سرم از درد داره مي تركه... باز بهانه بي خودي.. باز آشوب.. باز فحش ..باز خط و نشون

آدم ادب رو از درون خانواده ياد ميگيره..از مادر از پدر ، ولي اين بشر انگار تو طويله بزرگ شده

بي عفتي كلامش من رو بد جور ميريزه به هم... شايد اگر اين بي عفتي نبود بهتر ميتونستم بر خودم

مسلط باشم..ولي بد روي من اثر ميگذاره و من كنترلم رو از دست ميدم...

گلوم از شدت بغض داره مي تركه و چشمم از قرمزي مي سوزه..

من چي جواب اين رواني رو بدم؟ چي بگم كه هر چي بگم تكرار مكرراته و اين آدم درست شدني

نيست كه نيست كه نيست

من واقعا نميدونم چه بايد بكنم...نميدونم... خدايا كمكم كن،راهي نشانم بده، شجاعتم رو

بيشتر كن،من دوست ندارم آرامش جوجوها رو بريزم به هم...من نميخوام آب تو دل اونا تكون بخوره

من نميخوام....نه راه پس دارم،نه راه پيش...

مادر عزيزم شب جمعه حسابي صدات زدم..كاش بتوني كمكم كني و من رو از اين

حال فلاكت بار نجات بدي،كاش امشب بيايي به خوابم و بغلم كني

كاش بودي مامان ،كاش بودي...كاش بودي... من چقدر به آغوشت نياز دارم و تو نيستي

ميگن خاك براي مرده خبر مي بره،يه وقت ناراحت نشي اون دنيا از اشك هاي من و

عذابت بگيره و بازم خودت رو مقصر بدوني براي اين ازدواج؟ يادمه كه هر بار كه من

رو مي ديدي ازم حلاليت مي گرفتي،تا ناراحتي من رو حس ميكردي اشك توي چشمات جمع ميشد

و  اسمم روصدا مي زدي و مي گفتي: نكنه يه وقت نفرينم كني ، نكنه وقتي من مردم حلالم نكني

يادمه مامان..يادمه..خوب يادمه..من بخشيدمت ولي بيا...بيا كمكم كن من رو نجات بده مامان

برام دعا كن ماماني... من خيلي تنهام و خيلي احساس درد ميكنم ...خيلي اين زندگي برام

زجر آوره... كجايي كه ببيني دختر روزي هزار بار خرد ميشه و صداي شكسته شدنش

رو مي شنوه و باز تكه هاي شكسته جسم  و روحش رو به هم بند مي زنه و راه مي ره و

مثل دلقكا مي خنده و به ديگران زندگي ميده...

كمكم كن و برام دعا كن مامان...اشك جلوي چشمهام رو گرفته و نميتونم تايپ كنم..

كاش بودي ماماني...كاش بودي.... كاش الان اينجا بودي و من رو به آغوش مي كشيدي

ياداشت 27

حقت بود هر چي گفتي زدم توي دهن كثيفت،خودت مجبورم كردي تا جوابت رو بدم

خودت خواستي ، باز هم وقاحت رو از حد مي گذروني،تا خرت از پل رد ميشه دوباره همون

خر هميشگي ميشي..خاك بر سرت،تو لال هم بشي خوبه،يا عليل بشي،

من حاضرم تحملت كنم،فقط بشو، يكي از اينا: يا عليل شو،يا لال شو،يا بمير...

وقاحت پشت وقاحت..تو درس بگير نيستي،تو آدم بشو نيستي!بايد با تو مثل خودت رفتار

كرد تا بلكه خفه بشي و بشيني سرجات.يادت نيست چطوري التماس ميكردي برگردم؟چطوري داشتي

مي مردي از بلايي كه داشتم سرت مي آوردم؟

تمام فحشهايي كه  ميدي بازتاب روح بيمارو گذران يك دوره تلخ و پرخاطره ي بد اونم

از نوع ناموسي و فجيعشه كه از دوران كودكي و نوجوانيت در ذهنت باقي مونده

اينطور به همه چي و همه كس شك داري و بد دلي و اسمشم گذاشتي عشق..

هرچي كثافته به اين عشقي كه تو به بهانه عاشق بودن هركاري دلت ميخواد ميكني و

هر نجاستي رو ميخواهي از دهن كثيفت در مي آري و انتظار داري من عاشق و عاشقتر بشم

بخاطر اين عشقي كه تو داري و تازه مثل زنهاي قديم تو سر خور افتخار كنم به اين غيرت و

تعصب و مردي كه تو فقط اسمش رو ميذاري غيرت و تعصب و مردي

چقدر تعريف واقعي اين كلمات با تصورات تو و برداشت تو از اين معاني فرق داره و

تو چقدر بي سواد و جاهلي و متحجر،تو فقط يك رواني هستي...همين..

يك رواني كه من پرستارت نميشم

من خودم به حدي رنجور و خسته از اين زندگيم كه ديگه جايي براي كنترل يك ديوانه ندارم

تو بايد به حال خودت بميري.. حق تو و سهم تو و لياقت تو از زندگي به تناسب رفتارت تعيين مي شه

و تو همين حالا هم مرده به حساب ميايي و فكر ميكني زنده اي..خاك بر سرت مرتيكه آشغال

واي كه چقدر حرف در اين چند روز در من تلنبار خواهد شد تا تو بري و من باز بيام جيغ بزنم..

فرياد بكشم در  خودم و هزار باره از ارتعاش اين جيغ ها و فريادها بلرزم...

لعنت بر تو......... لعنت بر تو......... لعنت بر تو

يادداشت26

با اينكه ساعاتي پيش اينجا بودم و درد دل كردم با خودم ولي بازم احساس كردم بايد

با كسي حرف بزنم..كسي نبود اومدم پيش خودم...

سلام خودم ، ميدونم كه حالت خرابه

ميدونم داري اشك ميريزي، ميدونم چه مرگته ولي بايد بازم صبر كني.

ميدونم ،همه ي اينهارو ميدونم، بيا ،بيا يه كم نق بزن،زر زر كن واسه خودت و

بعد برو كپه ي مرگت رو بذار بلكه فردا فرجي شد !! تو چه ميدوني ؟ هان ؟

بيا سرت رو بگذار روي سينه خودت بگو... چي شده كه اينقدر بغض گلوت رو فشار ميده

چي شده ؟ دستت رو ببر توي موهات ،موهات رو نوازش كن و درد دل كن

اين بهترين راه آروم شدنه، خودت بهتر از هر كس ديگه اي ،چون خودت درد خودت رو بهتر ميدوني

با دستت اشكات رو پاك كن، هق هق كن.. زار بزن... فرياد بزن كه دردت رو خودت با اشكات

بايد تسكين بدي..اينجا سينه ي خودته...همون جاييه كه سنگيني مي كنه از بار غم....

بگو...من منتظرم ... بگو عزيزم..بگو نازي من، بگو تا خالي شيم يه كم...بگو...


-- باشه ميگم : ميدوني چيه ؟ من ِ من.... ؟

 الان ساعت 1/55 دقيقه بامداد هست و من بي خواب از ناراحتي رسيدن صبح فردا

ايكاش فردا نياد برا ي  من ...من منتظر فردا نيستم... نيستم...نيستم

چقدر تلخه فردايي كه تو در آن هستي

چقدر تلخ و زجر آ وره فردايي كه در خونه باز ميشه و تو قدمهاي نحست رو ميگذاري در اون

اين خونه پر از سياهي و كثافته با حضور كثيفت.. .جسم كثيفت به اينجا تعلق نداره

چرا نميخواي اين رو بفهمي؟ چرا؟

من با تو در حال خفقانم... من جيغ بلند و بي صدايي هستم كه انعكاسش تمامي

دنيارو ميتونه به لرزه وا بداره...به وسعت هستي جيغ دارم...

و من به تعداد سالهاي با تو بودن خسته ام........  فردا....فردا.... فردا...

شايد فردا همون روز باشه ؟ ميشه يعني؟

شايد فردا روز رهايي من باشه..من بايد بازم منتظر بمونم... بازم منتظر بمونم...بازم

اين آهنگ شوق پرواز امشب همدم تنهايي من شد و من با او اشك ريختم

شوق پرواز از ايرج مهديان....

اي پرنده ، اي پرنده

شوق پرواز در تو مرده

شب ِ  تلخ ِ  ،  خستگي رو

كي به ياد ِ  تو سپرده

اي پرنده ،  زير بارون

راه  ِ  بر گشتن نداري

شب رسيده ، مثل ِ  من تو

خونه اي روشن نداري

هر دوتامون غصه داريم

قصه ي  ِ ما گريه داره

تو نداري  بال پرواز

من ندارم ،  راه ِ  چاره

من گل ِ  آلاله بودم

باد ِ  وحشي،  پر پرم كرد

آتشي  بودم   تو صحرا

عشق اومد خاكسترم كرد

چشمه بودم  در دل خاك

پاك و روشن مثل ِ خورشيد

دل ميخواست  رودخونه باشم

آرزوم  تو سينه خشكيد

هر دوتامون غصه داريم

قصه ي ما گريه داره

تو نداري بال ِ پرواز

من ندارم راه  ِ چاره

روزهاي  ِ خوب من

چه تموم شد!!

همه رفتن در دل خاك

برام مونده  يادگاري ،  فقط اين چشمهاي نمناك


-- خوب حرفاتو زدي؟ آرومتري؟ حالا برو بخواب

يادم مياد كه عزيزي لحن كلامش اين بود... آرووم شدي؟

سبك شدي؟ حالا برو بخواب... آرام و راحت و سبك ؟

حالا برو بخواب....... و من با اين صدا و با اين طنين و  با صدباره تكرار كردن

اين حرف ( آرووم شدي؟ حالا برو بخواب ) ميرم بخوابم..اونقدر به اين كلام

فكر ميكنم تا خوابم بره

يادداشت25

از فروشگاه روبروي خونه خريد نكن.. ديگه خوشم نمياد از فروشگاه جلوي خونه خريد كني

ازشون متنفرم..از فروشنده هاش خوشم نمياد ...همين طوريا،  يه حس بدي دارم بهشون...

ميخوام بيام خونه دوست ندارم درباره اش حرف بزنم خواستم با تلفن بگم كه راحت ترم

فكر كن يه بمب خورده وسط اون فروشگاه...اونوقت چكار ميكني ؟

يا كس ديگري خريد كنه يا نخر اصلا من خوشم نمياد..دست خودمم نيست



خفه شي.....

الان اونقدر بغض توي گلومه كه فقط همين يك كلام از حلقم ميزنه بيرون........ خفه شي

بميري.... خبر مرگت بياد...

چرا؟چرا ؟ زنده اي توووووووووووووووووووووووووووو

من نميدونم چه كنم با اين طرز فكر عصر حجريت ؟ من نميدونم چه كنم با اين

رفتارهاي كثيفت؟ چرا به زمين و زمان شك داري؟ چرا اينقده بد دلي ؟

من دارم ميميرم از خفگي..دارم مي ميرم به خداااااااااااااا

نميدونم چي بگم ..فقط اينجا نشستم و دارم اشك ميريزم... از حس تكرار اين حالتهاي بد

كه تمام تنم تلخ ميشه از دركش...

من چرا زن آفريده شدم؟ چرا بايد كسي احساس كنه كه ميتونه فرمانرواي من باشه؟

 هزاران چرا كه هميشه با اونها دارم زندگي ميكنم..و از پاسخ هاشون تلخ تلخ ميشم..

از واقعيت هاي تلخ زندگي حس مردن و پوچي مياد سراغم و من با همين

حس تلخ و چشم اشكي با يك دل آشوب بايد برم بخوابم........ كاش صبح رو نبينم

خسته ام از اين زندگي لعنتي ..خسته ي خسته...

ميدونم كه فردا بايد حسابي نقش بازي كنم...

بايد تحملش كنم...بايد......... بايد..... بايد...............

خدا كنه به خونه نرسي نامرد رذل كثيف...

خدايا قوتم بده

و من چقدر احساس ناتواني مي كنم ،من در پشت اين نقاب خنده و

آرام چقدر طوفاني ام... هر خوشي در من دوامش به حد يك چشم بر هم زدني عمر  ميكند

هر لذتي كه دوستش دارم دلم رو بدتر مي سوزونه و

من باز احساس قفس و حصار رو بيشتر درك ميكنم.. و بخاطر تمامي اين لحظه ها تورو در

حسرت خودم ، در حسرت احساس خودم،عشق خودم‌،خواهم گذاشت ..و تو هيچگاه

به من نخواهي رسيد...من مال تو نبودم... و نيستم و نخواهم بود... تو تشنه و تشنه تر

خواهي ماند ... اين فكر من رو قوي ميكنه كه تورو از خودم محروم ميكنم.. من تورو از

وجودم محروم ميكنم...... و به ريشت ميخندم... خاك بر سرت بد بخت و تو باز گول من

رو ميخوري...تو باز خر ميشي... تو باز فكر ميكني زنده اي و زندگي ميكني

**********************************************

آغوشت باز به سوی من تا ابد ،خواهد خشکید

وقتی تصمیم می گیرم  تو در حسرتم بماني

آغوشت باز به سوی من تا ابد

خواهد خشکید

بوسه هایت به مقصد نخواهد رسید

کوچه رسیدن به من در نقشه فکر تو نیست

حسرت دستهای من خواهد برد دلخوشی ها را از زندگی سرد تو

من در تو جا خواهم گذاشت دغدغه های بسیار را

هیچ نخواهم برد ، هیچ نخواهم برداشت

فقط گاهی سرک می کشد عشق شوق آورم بر بستر مرگت

گاهی نیز با سنگ خواهم کوبید بر سر انگشتان پایت

آنجا که ریختم تمام شوق جوانی را

تمام زیبایی دخترانه را

تمام سیمهای ارتباط من و تو قطع خواهد بو د

تمام پلهای برگشتن ویران شده

تمام نامه های نرسیده پاره خواهم کرد

هیچ نخواهی شنید زین بعد

جز سکوت ،جز سکوت

فقط گاهی آهی از من در تو تشنه تر خواهد ساخت  

برهوت قلب کویری ات را

راستی گاهی هم شاید بگویم

افسوس

افسوس



يادداشت24

تو هنوز نيامدي و من كمي نفس رو بهتر ميكشم هرچند كه

راه نفسم از بودنت در زندگي ام هميشه تنگ است و من خفگي رو با هر صدا و

نشانه اي ازتو حس ميكنم..خاك بر سرت كنم كه با اين همه سن و سال مثل بچه هايي

ساعت9 صبح تلفن زدي ،جوجوها خواب بودند آرام صحبت كردم.. اين شد بهانه تا آخر شب

براي بچگي هاي تو.خاك بر سر مردي كه از مردي فقط با زور بازو احساس مردي بهش دست

ميده و بقيه وقتها اونقدر بچه ست كه بچه ها پيشش سالارند و مرد

چقدر زر زر كردي تا آخر شب؟ چقدر مجبورم كردي قربون صدقه الكيت برم تا تو آروم بشي..نفهم

كثافت يعني نفهميدي تمام حرفهام نقش بودند و تو هيچ سهمي از احساس من نداشتي و نداري

چرا مجبورم ميكني حرفهايي بزنم كه دوست ندارم..خدا لعنتت كنه ،اينهاست كه خسته ام ميكنه،

ايناست كه من روزي هزار بار آرزوي مرگ ميكنم..تو چه ميدوني كه با هر عزيزم،فدات بشمي

 كه ميگم ،چقدر تهوع رو در خودم كنترل مي كنم؟اونقدر نق زدي،بچه بازي در آوردي تا مجبور شدم

بزنم توي دهن كثيفت باز!! اونقدر كشش ميدي لوس بازيهات رو تا مني كه براي يه ريزه آرامش

هي بهت باج ميدم هم كنترل از دستم خارج ميشه لعنتي پست...

تو اونقدر عقده بي توجهي توي زندگي كودكي و جووني داشتي كه حالا دائم از همه

به هر طريقي به زور طلب احترام  و تشكر و ناز كشيدن و منت كشيدن طلب بخشش كردن ازت رو داري..

اصلا عشق ميكني اگر، اگر،اگر براي كسي كاري انجام داده باشي و يا اينكه كسي كوچكترين خطايي،يا

حرفي،يا نظري كه مخالف نظرت باشه داشته باشه ،به دست و پاهات بيفته،ازت دائم و هر لحظه

تشكر كنه يا عذر خواهي كنه و يا دائم چاپلوسي ازت كنه،يا دائم تمجيدت رو كنه تا تو كمي،

فقط كمي دلت آروم بشه وبعدهم تازه با ناز و نوز و غرور بي جا بازهم با اشوه و منت بخواهي

مثلا بحث رو تمام كني .تو دوست داري هميشه نشون بدي در هر حالي كساني مديوت و

مرهون بزرگي و بخشش تواند ومسله اي كه بخاطرش ادا اطوار در آوردي اصلا بخشودني

نبوده و تو بزرگوار بودي كه بخشيدي.

تو چه موجودي هستي كه سيري ناپذيري از خودستايي و منيت و اين همه غرورو بي جايي كه خودت

اسمش رو ميگذاري غرور و از ديد عموم گوشت تلخي و انزوا طلبي و خودستايي و خود بزرگ بيني و

امواج منفي و مريض و رواني و.......... تلقي مي شه ؟

اين رو من بارها از دهان اطرافيان شنيدم و تو مانند كبك سرت رو كردي توي برف و نمي فهمي

اگر احترامي هست بخاطر اين رفتارت نيست ،

نفهم رواني تو چه ميدوني در پشت پرده چه ها مي گذره؟ چه ها شده؟ من براي تمام اين روابط

چقدر زحمت كشيدم،چقدر مجبور شدم رفتارهاي تورو توضيح بدم و چقدر براي من و جوجوها

احترام قائلند و بخاطر ماست كه مجبورند به تو اين همه احترام كنند..چرا هر بار من رو مجبور

مي كني سرم پايين باشه از رفتارهاي غير معقولت كه مانند بچه هاست و ديگران ميگن : خاله زنكي

تو هيچي نيستي،خبر نداري كه اگر كسي هستي به ظاهر براي ديگران،بخاطر من و ماست..

بخاطر من و جوجوها،من باز اينجا بهت ميخندم كه خبر نداري چطوري بازيت ميدم و چطوري مثل

آدمهاي خر و بي عقل در دستان من يورتمه ميري ..و من فقط با اين زحمات و اين سختيها و

اين كشيدن بار زندگي به اين سختي هر روز خم تر ميشم و شكسته تر و خرد تر و بي روحيه تر

و ناتوان تر..و من از درونم پوك پوكم... و تو من رو به اين روز انداختي..

من تورو بازي ميدم تو من رو خرد ميكني،شايد هم تو باز پيروز تري و من فكر ميكنم برنده ام ؟

هرچه باشه براي اين زندگي ،براي يه ريزه آرامش جوجوها مجبورم كه چنين كنم و چنين باشم

و بخاطر همين هاست كه من هر روز و امروز منتظر اون لحظه هستم،لحظه رهايي ،لحظه خوب

بي تو نفس كشيدن در هوايي كه من آزادم و تو نيستي  من منتظرم و باز صبر ميكنم ..


******************************************************

....زنانه.........

من زنم.. موجودی ظریف و محکم. من نمی شکنم

بلکه شکسته  ها ی تو را جمع می کنم

من زنم.. موجودی پیچیده و ساده. تناقض نیست.. ایهام هم ندارم. مرثیه نیستم..گریه ندارم

من قافیه ی معنا بخش شعر زندگی ام

من حسرت آغوش ندارم. من همیشه آغوشی برای محبت و عشق ام

اما تو مپندار که پا به هر رابطه ای خواهم داد و آغوش برای هر سری خواهم گشود

من زنم..هرجا تو جا زدی..من مانده بودم...محکم و استوار

هر جا تو شانه خالی کردی.. من با ثبات همواره بودم

من زنم.. عادت ندارم با هر کسی پیمان ببندم.. اما وقتی بستم..همیشه پایش زنانه می ایستم.

آری .. زنانه .

اشتباهی محض است که همیشه می گوییم ... مردانه

چون تا چشم کار میکرد و دیدم.. مردها برای سرباز زدن در هر کاری ماهرند.

پس این زنانه بودن من است که با ثباتی به همراه دارد.

من زنم. و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میبرد!

دردآور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی.

قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشم هایت می آیند.

تاسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم

( سیمین دانشور)

من زنم

 من زنم

بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی!

او خواست که من زن باشم…

که بدوش بکشم بار تو را که مردی

و برویت نیاورم که از تو قویترم…

من زنم…

من ناقص العقلم…

با همین عقل ناقصم

از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام

و تو عقلت کاملتر از من بود!!!

من زنم...

یاد گرفته ام عاشقت بمانم

و همیشه متهم به هرزگی شوم...

حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی

تظاهر کردی با من خواهی ماند!

من زنم...

کوه را حرکت میدهم

بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم

و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی

چرا که تو نیرومند تری!!!

من زنم...

وقت تولد نوزاد ...

تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان...

سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من،

لذتهای شبانه...

خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو!

عادلانه است نه؟؟؟

من زنم...

آری من زنم...

او خواست که من زن باشم ...

همچنان به تو اعتماد خواهم کرد...

عشق خواهم ورزید...

به مردانگی ات خواهم بالید ...

با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد...

پشتیبانت خواهم بود...

و تو مرد بمان!

این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت!!!

يادداشت 23


 فردا...فردا تو مي آيي و من از همين حالا تنگي نفسم داره خفم ميكنه..

فردا تو ميآيي و من از همين حالا صداي خرد شدنم رو باز ميشنوم...

تو مي آيي و در من هزاران نفس آرام رخت ميبندن و ميرن...

جسم و روحم از همين حالا خسته ي جسم و روح كثيف توئه كه چطوري باز

دوباره حس كردنت رو بايد تحمل كنه.. چقدر تلخم از تو..چقدر تلخم از بودن كنار تو

چقدر تلخم از اينكه منتظر كسي بايد باشم كه در آغوشم جايي براي او نيست

و من زنانه هايم را در صندقچه ي احساس روحم چنان قفل زده ام كه توي بدبخت هرگز به

ذره اي از اين گوهر ناياب دست نخواهي يافت... درب صندوقچه ي من رو هرگز نخواهي گشود

در تصور من اين گنج تقديم به كسي است كه  روح من رو شناخت...

روحم رو خواست ونه جسمم رو واو يك مرد رويايي است كه در روياي من است

و من روزي حتما به او خواهم رسيد..

****************************************************

هیچ واژه ای آویزان تر از " تو " نیست ،

این روزها اونقدر " تو " در من لم کرده ای که " من " جایی برای لم دادن در خودم ندارم !

تا میام به خودم لم بدم ، باید تمام چیزهایی که درونم ریختی رو خالی کنم !

تا به حال كي  تونسته خودش رو از خودش خالی کنه ؟!!

كه من دائم محكوم به خالي كردن تو از خودم باشم ؟ خسته شدم.... يك بار...دو بار...صد بار...

هزار ها بار..هزار ها بار ...وتو چقدر كثيفي كه دائم جاي خالي را  باز پر ميكني از

گنداب روح و جسم كثيف و منزجر كنده ات.. و من از همين ها خسته ام... خسته ي خسته 

زن عشق ميكارد و كينه درو مي كند

زن(مادر) از دیدگاه و نظر دكتر علی شریعتی"

زن عشق می كارد و كینه درو می كند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...

ولي برای ازدواجش  در هر سنی اجازه لازم است و تو هر زمانی بخواهی

به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی ...

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛  عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

و قرن هاست كه او عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای

صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش،

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد  سینه ای را به یاد می آورد

كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...

و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد ...

و این، رنج است.

پي نوشتت : چقدر اين دردها برام آشناست ،به نوشته بالا اضافه ميكنم كه: زن كتك هم مي خورد

ولي سرش را بالا ميگيرد .زن خوي وحشي نرينگي تورا تحمل ميكند در حالي كه سرشار از تنفر

است،زن درد و خون قرقره ميكند وقتي تو در اوج لذت تن كثيفت هستي..زن سالار است و

تو نمي داني... تو چقدر احمقي...چقدر رذلي..چقدر نا تواني در عين اينكه فكر ميكني توانايي

تو هيچي نيستي..هيچي.....هيچي.......هيچي........براي زن همان بس كه زن است

و اشتباه مثال زده اند كه فلاني زنه ولي مثل مرد هاست... نه اشتباه نكن ..زن، زن است...

زن مثل خودش است و هيچكس مثل او نيست ..حتي تو كه نري و اسمت را گذاشتي مرد

زن شير زن است و تو حتي تحمل ذره اي ..ذره اي ازآن درد ها را نداري.. نداري... قسم ميخورم كه  نداري

پس خفه شو.. و از مردي حرف نزن..هرزمان هم خواستي مثالي بزني..

بگو : مرد باش مثل زنها.... فهميدي ناتوان ..فهميدي؟

 

يادداشت 22

خدا لعنتت كنه مرد...... حالم به هم ميخوره ازت ..دلم ميخواد فرياد بزنم به خدا

حالم از اينكه الكي برات اس ام اس كنم  و عزيزم خطابت كنم به هم  مي خوره

از اينكه هي قربون صدقه ات برم و الكي نقاب  آرامش به صورتم بزنم

از اينكه نميتونم خودم باشم ، تنفرم رو بهت نشون بدم، از اينكه دائم ازم مي پرسي

چقدر دوستت دارم و من بايد واسه دل خوش خنك تو بگم خيليييييييي....

الهي بميري ، خفه شي كه داري خفم مي كني... كاش دردي بگيري كه نتوني حرف بزني...

حالم از صبح بخير عزيزم گفتن و ظهر خسته نباشي عزيزم و شب فدات بشم

كجايي و چي ميخوري و كي ميخوابي حالم به هم ميخوره..

حالم از تجسس و تفحص و سئوال و پرسشهاي بي ربطت به هم ميخوره :

كه كجا بودي؟ امروز چه كردي؟ كي رفتي بيرون؟ با كي بودي؟ كي برگشتي؟

چه ساعتي دقيقا؟ چيا مي گفتين؟ چي خريدي؟چي پوشيده بودي؟

حالم داره به هم مي خورهههههههههههههههههههههههههه

حالم به هم ميخورهههههههههههههههههههه

چطوري فريادش بزنم آخه نا مردددددددددددددددددددددد

چرا مجبورم كه دائم آروم نگهت دارم؟ چرا مجبورم ميكني براي يه ريزه آرامش

اينطور روحم خراشيده بشه و من از درون بپوسم.. ؟ چرا نمي ميري؟ چرا؟

به خدا هر بار كه گوشي رو مي گيرم دستم و ميخوام برات اس بدم طوري

كه فكر كني اينجا همه چيز آرومه و ما كلي برات دلتنگيم و حسابي از نبودنت افسرده ايم

چقدر احساس مردن ميكنم.. چقدر احساس جيغ ميكنم......چقدر دلم خوابيدن و بلند نشدن

مي خواد... خدايا..خداي من ،صداي من رو ميشنوي آيا ؟

من روحم سوهان زده از اين بازي تلخ روزگار و سرنوشتمه.... كمكم كن..... كمكم كن...

به هر طريقي..

يا مردن من..يا مردن او..

يه راهي، يه رهايي اي ..

فقط كمكم كن...كمكم كن

********************************

فقط پلی بودم برای عبورت
فکر تخریب من نباش
به اخر که رسیدی دست تکان بده
خودم فرو می ریزم

يادداشت 21

بهت ميدون دادم.گذاشتم بري اينور و اون ور.بهت قدرت دادم،گذاشتم با دوستات بري

گذاشتم بي اجازه دم و بي وقت از خونه بري بيرون ، بهت آزادي دادم ....

گذاشتم فعاليت اجتماعي كني ، غلط  كردم ، اشتباه از خودم بود

كه لعنت بر خودم باد.حالا شير شدي براي من، نگو مار تو آستينم مي پروروندم و خبر نداشتم

بايد مثل زنهاي دهاتي ميزدم تو سرت و تو مينشستي فقط بچه داريتو مي كردي

بايد كاري ميكردم كه تا صداي باز شدن رو مي شنيدي و مي فهميدي من دارم ميام خودت

رو خيس مي كردي و خفه خون مي گرفتي و به شوهر داريت بيشتر بها ميدادي تا

اشوه خركي اومدن براي منو..قيافه گرفتن و طلبكار بودن..

نه نميشه اينطوري،بايد از يه جايي شروع كرد،همين حالا هم جلوي اين پررو بازياتو

بگيرم بازم خوبه..ماهيو هر وقت از آب بگيري تازه ست..

زنكيه كثافت،فكر كردي بهت پرو بال دادم،كسي هستي؟ به چيت مي نازي

كه دائم ازم طلبكاري و حرفم رو نميخوني؟ 

تو هيچي نيستي،اگه بهت احترام ميذارن بخاطر منه،اگر دوتا تعريفتو ميكنن بخاطر منه،

اگر به روت ميخندن بخاطر منه، هر چي داري از من داري، من نباشم مثل يه تفاله تفت

ميكنن بيرون... يا از اين به بعد هرچي من گفتم همون ميشه يا هر چي ديدي از چشم خودت ديدي

زنو بايد زد تو سرش... مرد شرقي بايد ابهتشو هميشه مثل قديما نگه داره

اين لوس بازيا و ادا اطواراي همسايه بغلي و خواهرو خاله وفاميل مال تو نيست

تو براي من همون وجهه زنهاي قديم رو داري... خانه  داري.شوهر داري..لال موني گرفتن و

فقط چشم چشم چشم...  فهميدي ؟ ميخوام با رفتارت نشون بدي فهميدي

مجبورم نكن خودم حاليت كنم... من از امروز بايد در تو ببينم كه هرچي گفتم فهميدي !!

****************************************************************

خدايا من اين درد رو به كجا ببرم جز به درگاه خودت؟

ميدونم اگر مادرم بود هم فرقي نمي كرد ولي من مادرم رو ميخوام

ميخوام براش گريه كنم... ميخوام بهش بگم......ميخوام دردم رو فرياد كنم..

ميدونم جز خدا پناهي نيست مرا... بدبخت به خودت بيا ... به خودم مي گم :

 از خودت به کی پناه خواهی برد 

می دوی در پایان این دایره فقط بخویش میرسی

من بايد از خودم شروع كنم........من شروع كردم ولي پاهام تواني ديگه ندارند..

جسمم تواني نداره..روحم خسته تر از خسته..از درماندگي هرروز كلامم رو بر سر اين

دكمه هاي كيبورد ميكوبم... من از كوبش حرفهام اينجا هم آروم نميشم

پشت اين نقاب خنده ،پشت اين نگاه شاد، چهره خاموش ديگريست

انتظار يك روز قشنگ هنوز با منه و من يك روز رو به انتظار ايستاده ام...

روزي كه از بالا به جسم خوابيده تو نگاه كنم و به كوچكي تو كه خودت رو در زندان منيت

محبوس كرده بودي در دل بخندم... و شايد اشكي برايت بريزم ..براي حقارتت

و اينكه معناي پوچ بودن اين منيتها را نفهميدي..و اخرتت رو به دنيات فروختي...

اشك مي ريزم براي باور بهتر روياي يك آزادي كه تبدل به واقعيت شده

شايد كسي اونروز نفهمه گريه من از سر خوشي و رهاييه ..مهم نيست

همين كه تو بدوني كافيه... من زجه ميزنم...گريه ميكنم... با تمام وجودم گريه ميكنم

فقط براي رهايي خودم... براي روزهاي رفته اي كه دوباره بايد بسازمشون...

حتي اگر يك روز بعد از تو زنده باشم هم رهاييست... و من اونروز رو به انتظار ايستادم

آره تو بدون... من در روز مرگ تو بسيار گريه خواهم كرد.... بسيار بسيار بسيار

بگذار همگان بگن چقدر عاشق بود.... ولي تو بدان...فقط تو كه : گريه من از درك رهاييست

و نفس كشيدن در هوايي كه تو نيستي...  تو نيستي...تو نيستي.... تو نيستي..

پشت این نقاب خنده

پشت این نگاه شاد

چهره ی خاموش دیگریست

که سالهای سال در سکوت و انزوای محض

بی امید زیسته.....

پشت این نقاب خنده

هر زمان به هر بهانه

تا تمام قلب خود گریسته ام........

بعضي دردا زنونه ست

  بعضی دردا زنونه ست ، مال خودمونه ،  مردها خودشونو بکشن هم  نمی تونن این

درد های مارو درک کنن.

حتی از اون درد هاییه که در عین این که فحش می دی به زن بودنت و

تفاوتت با مردها که نمی فهمنش اما کیف می کنی از دردش.

از این که یک نفر باشد دورو برت بچرخه و هی قربون صدقه ات بره و هی بگه

الهی بمیرم تو با ناز هی بگي خدا نکنه..

اینکه تو رو اونجور درب و داغون با حلقه کبود زیر چشمت ببینه و بگه:

چه خوشگل شدي خانووم ..و تو احساس حقارت كني

این که هر چنددقیقه یک اس ام اس بده تا تو دیر جواب می دی سریع زنگ بزنه که خوبی؟

اینکه یک مسکن با یک لیوان آب بده دستت بی آنکه بدونه خودش  مي تونست مسکن باشه نه درد

اینکه وقتی حوصله نداری و حالت بده ، چشم هاش شیطان شه ،

يعنی اینکه به خيال خودش فهمیده دردت چیه !!

اينكه يه دنيا نفرت و كينه داشته باشي و لبخند بهش تحويل بدي

اينكه زير سنگيني هيكل نامردش لب بگزي و خون رو توي دهنت قورت بدي و چشماتو از فرط

تحمل ببندي و او فكر كنه تو از سر كيف بيهوش شدي

اينكه زير حجم سنگيني ضربه هاي دستش خون قرقره كني و بازم مثل دلقكا بخندي

تا او احساس مردي كنه ...

اينكه احساس روزمرگي كني و خودت رو سرگرم زندگي كني تا بگذره و اون فكر كنه

تو چقدر به زندگي ذوق داري و داري از شدت عشق و زندگي و خوشبختي در كنار اون ميتركي

واي خدا......چقدر حرفها  و دردا كه نگفته مي مونن و فقط مال خودمونه و ما محكوميم به

زندگي ساختن و تحمل كردن...چرا؟!......... چون زنيم ؟ ........ يا اينكه چون مادريم ؟


( چه افکاری که در ذهن  ما زنا می گذره و بر زبان نمی آید و در روزمره ما اتفاق می افته

يادداشت 20

خيلي تلخم ..بغضم راه نفسم رو بسته و دارم در يك هواي مسموم از حس بودنت نفس ميكشم

حالت تهوع دارم از بودنت در زندگيم...فشار بر قلبم هر لحظه من رو بازبه سوي تصميمي

تلخ هدايت ميكنه.. نميدونم اين چندمين باره كه چنين تصميمي مياد توي ذهنم..

گاهي بارقه اي در وجودم خنده اي از سرمستي به روحم هديه ميكنه

ولي من اين نور رو براي هميشه و در واقعيت مي خوام..نه در خفا و در دلم

تكرار مكررات..حرفهاي از سر ناچاري..نقابي از يك زن رام و عاشق

من خسته شدم...... خسته  اونقدر كه به اندازه سالهاي با تو بودن دلگيرو

لهيده و شكسته ام... گاهي وقتا ادم تموم ميشه... من تموم شدم...

گاهي ساعتها مي نشينم و در سكوت به اين صفحه نگاه ميكنم..نوشته هاي خودم

رو مرور مي كنم و اشك ميريزم..مرور حرف دل با زبان كلمات هم آرومم نميكنه...

من نا ارامم و خسته از دردي به وسعت دنيا ...

گاهي وقتا آدم نميدونه چي  بايدبگه .اماكلي حرف نگفته داره كه دارن خفش مي كنن

چقدر دلم براي يه نفس راحت كشيدن تنگ شده...

مرد نيستي... بايد مرد باشي تا بفهمي كه احساس يه زن فروشي نيست..

 درد من و احساس من و خود من..منه من دائم و هميشه پنهان شده ام پشت لبخندي

كه درد ميكند... من درد را لبخند ميزنم تا آرامش ديگران بر هم نخورد..من جيغ خاموشم

از درد...

كاش كودكي من باز ميگشت  من تاب دردهاي بزرگتر رو ندارم..

من مادرم رو ميخوام... من  دوست دارم گاهي غرق بشم...

غرق شدن هميشه تو آب نيست...تو غصه نيست..تو خيال نيست

آدم دوست داره گاهي تو يه آغوش غرق بشه... آغوشي كه به مهر براش گشوده شده

آغوشي كه دردش رو تسكين بده...

من چطوري نفس مي كشم با اينكه فكر ميكنم مرده ام... 

من چطور با اين همه درد  فريادم خاموش هست و صدام رو كسي نميشنونه ؟

***********************************************************

از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست  !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست  !

  بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار  !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است  !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است  !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست  !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست  تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

نچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم  !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ،

ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

زنده یاد فریدون مشیری


حرف دل من از زبان شعر

در خانه زن شرقی
الفبا می ميرد
در قربانگاه روزمرگی های حقير...
آيا ظرفهای نقره ای را
برق انداخته ای
به جای حروف الفبا؟
آيا فرشهای و پشتی ها را
گردگيری کرده ای
و گذشته ای که مژگان سرمه کشيده ات را
غبارآلود کنند؟
مهمانان کی می آيند؟
با عجله به مرغدانی برو
درون بيهودگی
آيا سيب زمينی ها را سرخ کرده ای
روی اجاق
و حروفت را خرد کرده ای؟
آيا آن پيراهن مخملت را می پوشی
همان لباس ديوانه ها را؟
آيا برای نقاب های کارناوال
تملق می گويی؟
آيا کفش های مهمانان را
با مرکب قلمت
رنگين خواهی کرد
و خون استعدادت را بيرون کشيده ای
در شبی که آنها در آستانه ترساندنت
گربه را در حجله کشتند؟
آنجا مقبرهای است
به نام روزمرگی
که در آن حروف الفبای زن شرقی
دفن می شود
-مانند بدنه ماشين های در هم شکسته زنگ زده-
که همواره رويای باد و دوردست ها و شهوت افق را
می بيند...

هر شب، قصه می گويم
برای پنجره ای در افق فلزی مقبره
آرام از آن بالا می روم
و گريزان، به جنگل می جهم
تا بال هايم را بگسترانم
پيش از آن که زنگار و بيد
آنها را بخورند
و با جغد دهشت
به سرزمين رازها پرواز می کنم
به دور از مقبره های حروف
در دهليزهای قربانگاه غم های شرقی


يادداشت 19

بايد يه تضمين به من بدي.. من رو اروم كن.. بگو غلط كردم..بگو ديگه از اين غلط هاي

زيادي نميكنم.. يه چيزي بگو..يه حرفي بزن تا من آروم بشم.بايد بگي ديگه بدون اجازه من

ماشين نمي گيري..سوار ماشين تاكسي نميشي.. بگو چرا ساعت 3 نصفه شب تلفن من رو

كه جواب دادي گفتي پيش همون كسي هستم كه از من باهاش عكس داري ؟

آخه يكي نيست بگه كثافت آشغال همين خود تو هستي كه زنت رو وادار ميكني كاري كنه كه

نبايد بكنه..خود تويي كه وادارم ميكني نشونت بدم مردي به چيه؟ وادارم ميكني درسي بهت بدم كه

بفهمي غيرتت كه درد بگيره يعني چي؟

يكي نيست بگه مگر تو كي هستي كه بايد آروم بشي و من بايد آرومت كنم..

تو كي هستي كه به من دستور بدي..امر ونهي كني؟با كدوم عشق برات همسري كنم

حرفت رو بخونم ، با كدوم قانون بايد خودم رو موظف به اوامرت كنم...قانوني كه فقط

تو توش گفتند مردي؟تو فقط نام مردي رو به يدك ميكشي و هرچي مرديه زير سئوال مي بري

اگر غيرت داشتي دهن كثيفت رو باز نميكردي و من رو زير رگبار حرفهاي بي غيرتي ات خرد

نمي كردي..غيرت به اين امر و نهي ها نيست..اينه كه حرمت قائل باشي براي زنانگي

زنت.براي عفت زنت.براي مقام زنت .نه اينكه هر چي كه لايق مادر و خواهراته ببندي به زنت و

اسمش رو بذاري غيرت.. اسمش رو بذاري مانور وحشت براي نگهداري زنت..براي اينكه نره

تو جامعه و هرزگي نكنه و ترس تو وجودش باشه. تو مرد نيستي كه با اين فكر زندگي ميكني

واهمه داري از خاطراتي كه  مادر و خواهرت برات  به يادگار گذاشتند و

تو  كافري هستي كه همه را به كيش خود و خانواده خودت مي پنداري... 

نه مرتيكه كثافت اشتباه گرفتي اگر فكر ميكني با يك هرزه زندگي ميكني خودت رو خلاص كن..

من اجازه نميدم هر روز و هميشه دهان نجست رو باز كني و حريم و حرمت زنانگي من رو بخاطر اوهام

خودت زير سئوال ببري..

من نيازي ندارم كه تو آرام باشي.تو درد داشته باش..تو به خودت بپيچ.تو خرد شو.له شو.

شايد در زير اين له شدن ها كمي به خودت بيايي.نه تو مريضي و من پرستار تو نيستم

كمك خواهم كرد بيشتر و بيشتر بيمار شوي.. تو مستحق مردني..

و به خيال من تو همين حالا مرده اي و فكر ميكني زنده اي..

من ميخندم به تجسمي كه از زندگي داري.

پيروز منم كه هر لحظه كه احساس ميكني در اوج و افتخار و شوكت زندگي هستي در دلم به

پوچي تو و به نيستي تو و پوكي تو ميخندم..

واي كه چقدر آدمها با هم فرق دارن... چقدر مردي  با مرد فرق داره

پیرمردی توی تاکسی میگفت : یک زن ، پای سفره عقد یک بله میگه و 80 سال پای حرفش

میمونه اما امان از بعضی مردها که به اندازه یک زن ، مرد نیستند

يادت باشه كثافت : شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر، شخصیت من چیزیه که من هستم،

اما برخورد من بستگی داره به اینکه :" تو "  کی باشی ؟!!



يادداشت 18

نيومدم اينجا تا شعر بگم و مثل بقيه  تكرار مكررات و .........

ولي گاهي يه وقتايي يه جمله ، يه سخن چنان حرف دلت ميشه كه روح و جسمت رو نوازش ميده

مخصوصا اگر از دهان كسي شنيده بشه كه دوستش داري ، قبولش داري ، و او و يادش آرامت ميكنه...

تسكين دل و جونت  ميشه...اشك توي چشمات مياره... تعجب ميكني يكي هست مي فهمه هستي

دردت رو از نگاه انسانيت مي بينه ، براي اينكه آزاد نيستي غصه ميخوره..

و تو ميفهمي او يك انسان واقعيه ..

چقدر مرور اين نوشته ها دلم رو گرم ميكنه. اشكم رو جاري ميكنه بعد از يه  دل سير گريه كردن

احساس آرامش ميكنم.... جاري ميشم و راه ميافتم كه دوباره مادر باشم و زندگي كنم

عزيزي نوشت :

نیازی به انتقام نیست. فقط منتظر بمان.

آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند و اگر بخت مدد کند، خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی.

 

 

مو هایش را نوازش کن ...
قبل از اینکه سفید شوند ...
زن است .. با همه زن بودنش ، دوست دارد نوازشت را
ولی با هوش است .فرق ریا با صداقت را می فهمد...


 

انسان ممکن است با یک نفر بیست سال زندگی کند
و آن شخص برایش یک غریبه باشد ،
می تواند با یک نفر بیست دقیقه وقت بگذراند و تا آخر عمر فراموشش نکند ...

اوریانا فالاچی


 

وقتی مرهمی برای کسی نیستین..
وقتی چیزی از کسی نمی دونین
وقتی نمی دونین که با هر ضربه ای که خورده سرش رو بالا گرفته اما یه جایی دیگه کمرش شکسته.. حرف نزنید.. نصیحت نکنید..
گاهی ضربه ها رو نمی شه تحمل کرد..
وقتی نمی دونین.. قضاوت نکنین.. قضاوت می کنین.. نصیحت نکنین..!
اینقدر کول بودنتون رو به رُخ ِ اون بیچاره ای که از خستگی نای ِ حرف زدن هم نداره نکشید..
گاهی وقت ها آدم ها هم تمام می شوند



 

او یک زن است
هر چقدر هم که ادای محکم بودن را در بیاورد
هر چقدر هم که ادای مستقل بودن
و هر چقدر هم که بگوید ممنون ،خودم از پسش برمیایم
باز هم تهِ تهش
به سینه ی مردانه ات نیاز دارد
به دست هایت حتی
نمی دانی چه لذتی دارد وقتی تو از خیابان ردش می کنی.....!



و من نوشتم  اينجا تا هميشه و هر لحظه بخوانم و لذت ببرم از درك شدن




ياد داشت 17

اونجا كه روحم درد ميكنه از زخمهاي عميق حرفهاي پليدي كه زنانگي ام رو هدف ميگيره

تازه ميفهم درد سخت كتك زير حجم سنگين دستهاي نجس تو درد نيست .

من هر روز و  امروز بايد بخندم .ميخندم ولي با هر قهقهه خرد تر ميشوم

صداي شكسته شدن و خرد شدن اجزاي روح و تنم را در زير هر قهقهه حس ميكنم .

نبايد بگذارم دردم نمايان شود براي همين مانند دلقكها ميخندم..

تا با من بخندن.تا از من روحيه بگيرن.

تا زندگي افسرده نباشه. تا حس اميد در كسي نميره.چون من مادرم .

خنده تلخ من از گريه غم انگيز تره و اين رو فقط من خودم حسش ميكنم .

به اين فكر ميكنم كه حقيقت اينه كه براي من بد ترين درد از دست دادن خودمه،

از ياد بردن اينكه كي هستم.و چقدر ارزش دارم.!

تنها قهقهه اي كه از ته دل و جسم و روحم بر لبانم مي نشينه خنده بر حقارت توست

بر پستي توئه..به اينكه فكر كردي داري زندگي ميكني...

بد بخت زندگي بدون عشق كسي كه دوستت داشته باشه

زندگيه؟ ميخندم به كوچكي تو كه زندگي رو خلاصه شده در زور و بازو ميبينه و نه در قلب و روح

آره تنها خنده واقعي من همين لحظه هست... به حقارتت ميخندم...

در اوج درد جسم و روحم اين خنده تسلاي

زخمهاي كهنه و تازه منه.. و من هر روز زخمهايم رو با حقارت تو تيمار ميكنم.. مرحم ميكنم...

من روزي رو به انتظار نشسته ام، نه..!!! نه!! ايستاده ام..

روزي رو به انتظار ايستاده ام كه تقاص دردهايي رو كه به من تحميل كردي پس بدي و

من نظاره گرت باشم.. درد سخت حرفهايي كه زنانگي پاك من رو هدف گرفتي

به درد كتك و تحقير و له شدن زير سنگيني جسم كثيفت ديگر فكر نميكنم..

به درد سخت تر و بدتر و خرد كننده تر،حرفهاي رذيلانه ات بيشتر فكر ميكنم و در خود

ميپيچم و صداي دردم رو هر روز با فركانسي به مقياس دنيا ميشنوم..

من به انتظار يك روز ايستاده ام...

و تو صبوري و بردباري من رو به حساب ضعف و ترس من بگذار

روزي ميفهمي كه چقدر كوچك و حقير بودي كه فكر كردي زندگي رو به هر بهايي مي شه خريد

با كتك و تحقير و زور بازو عشق رو نميشه خريد.. روح زندگي رو نميشه خريد.. نه نميشه

من هميشه ميام اينجا  درد رو با دكمه هاي كيبورد تقسيم ميكنم.....

ولي اينجا هم آرومم نمي كنه...بايد خودم رو پيدا كنم...

برم........برم الكي بگم و بخندم

بايد امروزم رو هم به گونه اي شب كنم....

 برم در تلاطم زندگي روز مره انتظار اون لحظه رو با نقاب دلقكي به انتظار بياستم...

 در زندگي روزمره گم ميشوم ولي انتظار رو هر لحظه مشق ميكنم.. من منتظرم.. منتظرم...

حكايت من

 

 

حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت 
دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت

حکایت کسی است که زجر کشید ،اما ضجه نزد

زخم داشت و ننالید

گریه کرد ؛ اما اشک نریخت

حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست
!
حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود
.

 

يادداشت16

باز اومد... روح كثيفش وقتي از در مياد تو تمام فضاي خونه رو آلوده و متشنج ميكنه

گوشي رو از دستم كشيد... شروع كرد به گشتن... برگشت و دستش رو دور گردنم گذاشت

كجا بودي؟  گفتم دكتر... با كي بودي ؟ گفتم تنها ..  با چه لباسي ؟ گفتم مانتو و مقنعه مشكي

فشار دستش قوي تر شد... دروغ نگو با كسي بودي؟ گفتم : نه نبودم.......

چرا ؟ چرا اينكارو كردي؟ يه نفر تورو ديده با كسي..

نه با مانتويي كه گفتي با مانتوي رنگ روشنتر..

گفتم من نبودم.... اگر ازت عكس داشته باشم با كسي !! اونوقت چي داري براي گفتن ؟

گفتم بيار... .... گفت .........گفت....... گفت....... كثيفي توي رگ و خونشه...

غيرتي كه اين همه ازش دم ميزنه فقط يه ابزاره... هيچي نيست..هيچي براي مردانگي نداره..

هيچي...

لحظه لحظه آب مي شدم در زير بار حرفهاي سنگيني كه تمام زنانگي هام رو هدف گرفته بود..

وزن غيرت من بيشتر از غيرتي كه ازش دم ميزد بود...

احساس بي كسي و تنهايي.. دستم به دامان كسي..چيزي... نميرسيد... مستاصل بودم و سردرگم

كلافه ..تمام راه هاي نجات به سرم هجوم آروده بود...

مرگ... ماندن و فرياد زدن..رفتن و فرياد زدن..

 بهش گفتم:كافر همه را به كيش خود پندارد........

او بارها لغزيد و من شاهد تقسيم كردن احساساتش باكسان ديگر بودم...

اين تمام غيرتيه كه ازش دم ميزنه ........ 

ديوانه چند بار له ميشي؟ يك بار بلند شو.. با غرور سرت رو بالا بگير. خودت باش.

با حرفهاي شنيعش شجاعتم به حد اعلا رسيده بود. قدرتي در خودم حس ميكردم

كه تا اون روز هرگز فكر نمي كردم.. تصميمي راسخ براي دادن يك درس عبرت اموز بهش

گرفتم.. نميدونم چطور صبح شد..پلك بر هم نگذاشتم و فكر كردم و از شدت نفرت فكر هاي

مختلف رو ورق ميزدم... حرفهاش توي گوشم دائم مي پيچيد...

حرفهاي كثيف از يك دهان كثيف..بر امده از يك روح نجس و بي غيرت :

(من ميرم عرق ميريزم و تو معلوم نيست چكار ميكني؟ لغزيدي ؟ چرا؟

خدا ميدونه تا به حال كجاها رفتي؟ چه كارا كردي؟

و من  غافل تورو رها كرده بودم به حال خودت...)

صداي مرگ زيباتر از صداي مردي ست كه تمام مردي رو در وزن و سنگيني

هيكلش  به نمايش مي گذاره... 

شكسته شدن تارو پودم هر بار صداي مهيبي داره... اينبار زلزله اي عظيم بود.......

من رو بلند كرد... و بر زمينم كوبيد... ولي من نمردم.. من برخاستم..

موقع له كردن اون رسيده بود...

در يك غفلت كوتاهش رفتم..زدم بيرون..فرار كردم... براي رسيدن به نميدونم كجا؟

ولي دوست داشتم برم و برم و برم...فقط برم تا جايي كه هيچ كسي رو نبينم..

هيچ موجود زند ه اي..خودم باشم و خودم...  كتكهاي او تنم رو به درد نمياره ..

سنگيني حرفهايي كه زنانگي و پاكي اين سالهاي عمرم رو له ميكنه

تمام تنم رو به درد مياره.. خستگي از ناتواني ازضعف ..

تماس گرفت : كجايي؟ گفتم بلايي به سرت بيارم كه تا عمر داري بسوزي

تماس بعدي ..بي پاسخ...تماس بعدي ..بي پاسخ... بي پاسخ... بي پاسخ...

چقدر صداي التماست زيباست... چقدر صداي شكستن روح نوازه... چقدر ناتوان ديدنت

توانم ميده... چقدر  خميده شدنت با شكوهه... كاش درد سنگيني دستهاي پليدت رو هم

همزمان حس ميكردي...

شب شد : گفت كجايي ؟ گفتم كنار همان كسي كه از او با من عكس داري...

دوباره قطع صدا... تا صبح بي خبر گذاشتنت خيلي حلاوت داشت..

تصوير پر پر زدنت روحم رو جلا داد....

صبح :تماس پشت تماس... بيا خواهش مي كنم..غلط كردم... بيا قطع نكن..خواهش ميكنم

بيا.. بيا..

هرگز اين التماس ها و تصوير زيباي خرد شدن كسي كه از مردي فقط زور بازو رو به ارث برده

فراموش نميكنم..

من برگشتم ولي سربلند و آرام...

ولي افسوس باز او... نفس ميكشد و من در لحظات هوس آلوده گيش نفس هاي كثيفش رو

نفس ميكشم... و دستهاي گرگينش خراش روح و جانم هست و من از شدت درد و  گزيدن لبها

هر بار خون را مزه مزه ميكنم...

ميدونم يه روز مياد روزي كه من منتظر امدنشم...

من باز صبر ميكنم... اونروز رو به انتظار نشستم.....

يادداشت 15

هواي اتاق پر شده از نفس كثيف يك هوس......

دستي كه به سنگيني پتك است....

جسمي سنگين..

چنگ در مو... نفس مشمئز كننده..جسم سنگين..

چشم ميبندم و در فشار و خفگي

نفس را تمنا ميكنم و به سختي ميكشم..

دور ميشوي......

حس يك آزادي موقت چشمم را روشن ميكند...

درد را قرقره ميكنم.... مزه خون رو  در دهانم حس ميكنم......قورت ميدهم..

درد مهمان هميشگي تن من... خرد ميشوم...... بلند ميشوم...

واي صداي در...سايه او... تاريكي...

...باز او........ !!باز او........... باز او..........

باز او.... جسم سنگين...پتك... چنگ... درد....خون....

و من باز چشمم را به دنيا ميبندم..


كي باز شود ديده ي من به دنياي بي تو بودن... ؟ كي ؟

چقدر در جواني پيرم... راست گفت عزيز ي:

آه آدمی در بیست سالگی می میرد ولی در هفتاد سالگی به خاک سپرده میشود...

چقدر اين راه طولانيست...

من باز  درد را قرقره ميكنم... خون را سر ميكشم... نفس مي كشم..

ولي منتظر اونروز هستم........ يك روز كه ميدونم خواهد امد...