يادداشت 45

بعد از مدتي اومدم اينجا.... از فرط خستگي  هنوز نوشتنم نمياد... كلمات رو  با اكراه بر روي

دكمه هاي كيبورد مي كوبم.. تلخم ولي اميدوار ..روزنه اي كم سو من رو به سمت نور مي كشونه و

من در فاصله اي بسيار بسيار زياد از نور به سمتش در حركتم... خدايا نكنه جلوي نور رو بگير ي و من

بين راه بمونم و نه راه پس و نه راه پيش برام رقم نزن كه ديگه خيلي خيلي وقته كوپن صبرم تمام شده

با تمام خستگي و تلخي و كثيفي هاي ذهني دارم  ميرم و ميرم... تا به كجا برسم؟ خدا ميدونه و خدا

اونقدر خسته ام كه حتي دلم نميخواد براي خودمم حرف بزنم... توان نوشتن و گفتن و ثبت كردن

آنچه بر من ميگذره رو فعلا ندارم... هر چه كه هست من هستم و او هست و ما هركدام به راه

خود .....بريم ببينيم كدوممون زودتر به مقصد مي رسيم.... خدا كنه اون يك نفر من باشم كه اگر

نباشم شايد تيتر اول روزنامه بشم يه روزي...

توكل بر خدا دارم و تمام ناتواني ام...

يادداشت  44 شمارش معكوس

شمارش معكوس ....  شايد يكسال...شايد بيشتر..شايد كمتر

چيزي نمانده تا روز موعود........ و من دستخوش يك حيراني ام

مسير ي پر استرسيه ..  ولي شروعش هم خيلي خوبه... بايد بر ترس غلبه مي كردم ...

اين براي بار دومه... كه يك بازي خطرناك را با او آغاز كردم.......

اين بازي ولي انتهاش چيز ديگريست....... چيز ديگر... و من در عين استرس و كلافگي و اضطراب

و ترس و مستاصلي خوشحال و اميدوارم... بايد يك روز شروع ميشد...... و شد...

شايد اين مسير من رو به رهايي در زنده ماندن و يا رهايي با مرگ برسونه ولي من راهي ِ  راهم

توكل بر پناه  بي پناهان (خدا.)....... ... سخته و دردناك ولي .... اين يك شمارش معكوس

هست براي اتمام يك مرگ ساكت و بي صدا... 

خوشحالم در عين تلخي و ترس

يادداشت 43

دلم خفگي ميخواد.......

خسته ام از نوشتن و زر زر كردن

همين..........

يادداشت 42

کلمه ها موجودات زنده اند.حس دارند. شخصیت دارند.دوست ندارند هر جایی و پیش هر کلمه ای بنشینند.

کلمه ها در ذاتشون مَنِشی زنانه دارند. باید هواشون رو داشت.مراقب شون بود.نازشون رو کشید.
کلمه ها همسفر آدم هان .همسفران ِ حساس ِ ناگزیر از همراهی. اما از یک جا به بعد جاده ها،

منحصر به آدم ها می شن.پاي مسير و جاده كه بياد وسط كلمه ها تو دست انداز هي بالا پايين

ميشن... گاهي خسته ميشن و گاهي مي مونن از رفتن.. گاهي هم متوقف مي شن

 گاهي سفيد ِ  سفيد ،  يا سياه ِ سياه مثل سكوت ...... آره كلمه ها هم سكوت مي كنند... سكوت

از یک جا به بعد، سرزمین حیرت است.باید کلمه ها را زمین بذاری. کلمه ها می شن اسباب زحمت.

نمی تونی حرف هاتو لای دندانه ها و توی دایره ها و زیر کشیده هاو وسط نقطه های کلمات جا بدی.

کلمه ها با اون دهان های بسته، باز نمی تونن اونطور که باید، معنای درون شون رو بگن. معناي حرفهاي

درونتو بگن... لال ميشن... مثل خودت..مثل  خود ِ خودت دوست دارن فرار كنن و ثبت نشن...

 گاهي هم کلمه ها هر اندازه که پاکیزه باشن، می توانند به اتفاق هم قصه ای دروغ بسازند

مي تونن فحش بشن.. ميتونن كثيف بشن.. ميتونن طوري بشن كه هركي بهشون نگاه كنه

فوري دستش رو ببره دم دهنشو بگه ...هههههههه... واي ...

دهنمو ن که از حیرت واقعه باز موند، عطر کلمه هااز سینه  مي پره بيرون... شايد م بوي گند

باشه بجاي عطر... هر چي باشه ... اين كلمه ها خوب آدم رو ثبت ميكنن... خوب...

ولي بازم شايد آدم ارضا نشه.. مثل حالا.. هر چي زور ميزنم خالي بشم ..بيام بالا از يه عمق

عميق ناچاري ، از ته وجودم حرفهارو بكشم بيرون و خلاص بشم بازم اين كلمه هاي لعنتي كم ميارن

چه عجيبه اين بازي كلمه ها... گاهي از سر خوشي بوي عطر ميدن ..گاهي از سر غم و تلخي

ناكامي و بد بختي بوي گند وكثافت مي دن...  هر چي هستن كه بازم خوبه هستن...

بازم خوبه كمي تسكين ميدن...

خودمم نمي دونم چي دارم مي گم.. بس كه سر درگمم.. . نميدونم  كسي تونست عمق كلافگي و

دردم رو بفهمه يا نه ؟ 

 اينجا كلما ت هم درد مي كنن چه برسه به من... ..

خفگيييييي

این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند !

اما . . .

من جلوی دهانش را میگیرم ،

وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدنِ صدایش ندارد . .

این روزها من خدای سکوت شده ام!

خفقان گرفته ام ،

تــــــــاآرامـــــــش اهــــــالی ِ دنیــــــا

خـــــط خطـــــی نشــــــود

(خدايا)

يا خيلي برگردون عقب...

با بزن بره جلو!!!


اينجاي زندگي دلم خيلي گرفته...

يادداشت41

امروزم احساس تنهایی می کنم ، تنهام ، درمیان حقایقی که ازش گریزونم .

به دنبال کسی می گردم تا حرف دلموبرایش بگم ، اما وقتی که از همه کس و از

همه چیز نا امید میشم ، به خلوت ترین مکان پناه می برم و به دورازچشم

همه اشک می ریزم.

اشکهایی که  خوب درد منو ميدونن و دردهای درونیم رو تعريف ميكنن

بعدش از خدا ميخوام كمكم كنه... چقدر صدات بزنم خدا ؟!!!! چقدر؟

خدايي كه همه جا حضور داري درد منو مي بيني ؟ حتما حكمتي در اين درد

كشيدنم نهفتي كه هرچي صدات ميزنم بازم اين حال و احوالمه...

ولي هر باركه صدات ميزنم با یادت دلم آروم می گیره

تنها یاد توست که در تنهایی مطلق به دادم می رسه.

تنها یاد توست که دنیای پرتلاطم منو آرامش می ده.

هروقت از همه دلگیر می شم ، هروقت از دنیا فاصله می گیرم،

فقط و فقط تو می مونی و یادت ،من ديگه جز تو كسي رو ندارم...

خودت كمكم كن ، ازت صبر ميخوام ،رهايي ميخوام ، آرامش مي خوام

ديگه نميدونم چي بگم، به تمام حالات حرف زدم، وقتي درد كشيدم

ديدي، وقتي ناله زدم شنيدي، وقتي خورد شدم ديدي، وقتي شكستم

تو ديدي، وقتي له شدم تو ديدي، وقتي در اوج درد خنديدم و دم نزدم ديدي

وقتي دلقك وار شادي كردم و شادي هديه دادم تو ميدونستي اون پشت

چه خبره...تو ، فقط تو ميدونستي خدا... حالا هم كه ميبيني براي

بعضي دردا ديگه تعريفي باقي نمي مونه و نميدونم چطوري صداشون بزنم

فريادشون بزنم... تو باز ميدوني..تو ميدوني من چي ميگم .. چي مي كشم ..

و منم كه نميدونم چكار بايد بكنم .... چي بايد بگم ... كاش ميدونستم

چه حكمتي  پشت اين سكوت خدا خوابيده....كاش ميدونستم

اونقدر ناتوانم كه گاهي دوست دارم احساس كنم خيلي خيلي خيلي بچه

هستم..دوست دارم بچگي كنم ..دوست دارم برم بي خيالي برم پارك

برم سينما.. برم تاپ بازي . . برم يه جايي . يه كاري كنم كه فكر كنم خيلي

كوچولو ام هنوز...     شايدم برم بخوابم بهتر باشه...

مي گن كه :اگر کسی بیش از حد می خنده، حتا به مسائل خیلی ساده و

معمولی؛او از درون به شدت اندوهگین است

 اگر کسی بیش از حد می­خوابه ، مطمئن باشید که احساس تنهایی می­کنه.

من سر در گمم... اصلا نميدونم چي مي خوام  ، چي بايد بكنم ، چي خوبه ، چي بده...

هيچي نمي دونم... هيچي ..... به مرز پوچي رسيدم ..... ناتواني رو نميشه رسم كرد

نميشه گفت...... نميشه كه نميشه.....

لعنت به اين زندگي ......لعنت به من......لعنت به همه چييييييييييييييييييي اصلا..