امروز92/8/2  پنج شنبه اولين يادداشت بعد از مدتها

امروز بعد از مدتها ... احساس نفس تنگي دارم..هواي اطرافم كم كم چنان گرفته و

سياه شده كه هر لحظه احساس ميكنم طناب دورگردنم تنگترو تنگتر ميشه ..

لحظه هايي كه كسي با قدمهاي نحسش به من نزديكتر ميشه و يكباره من رو از تمام

روياي شيرين لمس لحظه هاي  بدون او بودن بيدار ميكنه ... 

چقدر تلخه اين لحظات تكراري كه من هر بار محكومم به تجربه اونها..

تنفر..آه تنفر ... چقدر تلخه اين حس ... خيلي تلخ ..

چقدر سنگين فضاي خونه و چقدر دلگير اين غروب .....

يادداشت47


كلمه ها كثيف ميشن وقتي از تو بخوام بنويسم

بايد به كلمه ها رحم كنم.. چقدر اين حروف و كلمات رو با كثافت بازيهاي تو به رقص در بيارم ؟

وقتي به التماس افتادن كه از ما كمك نگير براي به تصوير كشيدن اين كثافت و كثافت بازيهاش !!

من بايد كه به كلمه ها رحم كنم...

رهايت ميكنم در كثافت ِ خودت دست و پا بزني و غرق بشي...

براي تو همين بس كه هيچ كجاي دنيا هرگز هيچ كسي منتظرت نيست

بوي مشمئز كننده ات فضاي خونه كه چه عرض كنم فضاي دنيارو برداشته

و تو نكبتي هستي كه  براي زوددن آثار كثيفت  جز مرگ راهي  ساخته نشده

براي تو همين بس كه من مال تو نيستم...... مي فهمي... ؟ نه نمي فهمي تو غرق در

لجن ِ‌روح ِ خودتي...

خواستم كلمات رو به بازي نگيرم كه تا اينجا گرفتم..

شرمسار حروف و كلمات هستم...

يادداشت نميدونم چند بابا

كارم خيلي وقته از گريه گذشته...بدان مي خندم...

حكايت منه. تلخ و  سردرگمم هنوز. از همه چيز. همه كس. همه . همه . همه

نميدونم چي ميخوام. نميدونم چي خوبه . نميدونم كي چي ميگه .

راهها رو گم ميكنم. ساعتها با كسي حرف ميزنم ولي بعدش يادم نمياد چه گفتم

طرف يهو ميادميگه خودت قول دادي فلان كارو  كني چي شد ؟ من ولي يادم نمياد كي بهش

قول دادم ؟ بد جور دلم فرار از همه چيز و همه كس ميخواد. 

ولي فقط يه روزنه دارم.وقتي دارمش دوباره فكر ميكنم روح ميگيرم. وقتي ازم دوره

دوباره باز دلم فرار ميخواد.گاهي از اونم دلم فرار ميخواد چون فكر ميكنم خسته شده

فكر ميكنم ترافيكم ...نميدونم چي مي گم همين حالا..

نزديك اومدنشه

حرفهاي هر شبه اش از عشق و عشقبازي هايي كه با نفر سوم  دلش  ميخواد با اينهمه تنفري

كه من دارم روحم رو مثل خوره ميخوره.. نه براي عشق و عاشقيهاي او..از اينكه  بايد فيلم بازي كنم

تا به هدفي والا برسم.. تنفر در من خيلي  كهنه است.. فقط اين تحمل اونه كه اينطوري خسته و خسته ترم

كرده.. دلم هيچ ذوقي به خودم نداره.حتي توي آينه كه نگاه ميكنم از خودم كه يك زنم بدم مياد

از تمام زنانگيم متنفرم . حتي اگه يه زن بهم بگه دوستت دارم دلم ميخواد خفه اش كنم

از تمام زنانگي ها متنفرم. . به كجا فرار كنم ؟ كجا برم از دست خودم.؟

گاهي دلم ميخواد هر چي  هست دليت كنم.. فيس بوك. وبلاگ . نوشته ها..

اگه قاطي كنم اينكارو بايد بكنم. خيلي همين حالا دلم ميخواد اينكارو بكنم.

ميخوام تمام راهها رو به خودم قطع كنم. دلم اينطوري ميخواد .حال كه نميتونم از اون پدرسگ فرار كنم 

از خودم كه ميتونم فرار كنم. نميدونم چكار كنم. نميدونم چي گفتم تا اينجا.نميدونم چي ميخوام..

يادمه سال اول ازدواجم وقتي هنوز تنفر نداشتم ولي ازش بدم مي اومد  وقتي يه زن تو آغوشش ديدم

حالم طوري بد شد كه حتي تا چند سال بعد از اون ماجرا بدون اراده با تلنگري گريه مي كردم

يكي ميگفت حالت خوبه با گريه ميگفتم مرسي خوبم. ..در هر حالي حتي لحظات خوشي اشكم مي اومد.

حالا ميگم چقدر خر بودم.چرا اينطوري شده بودم ؟

حالا ولي طور ديگري ام. . سخت و تلخ و فراري ام از خودم كه بايد در لباس يك عاشق عشق ورزي

كنم و بذارم دستهاي كثيفش رو به من بزنه ..من از در اوج تنفر نفسش رو حس كردن دلم مرگ ميخواد.

وقتي دم نزنم  و تنم در اختيارش باشه دلم ميخواد تنم رو بسوزونم تا درد تنم بخوابه و تلخي دستهاي او

كه به بدنم خورده روبا سوزش درد شيرين كنم.. دلم مي خواد پوستم بسوزه تا فقط سوزش رو حس كنم

دلم مرگ ميخواد.. دلم مرگ مي خواد باز داره مياد..باز كنارم  خواهد خوابيد وقتي زير گوشم از

عشقبازي از نفر سوم ميگه و من روبه جاي او لمس ميكنه تنفرم رو چه كنم ؟ چه كنم ؟ چه كنم ؟

وقتي ميگه فكر ميكنم تو نرگسي و شروع ميكنه به عشقبازي من مرگ ميخوام.. وقتي خودم بودم و

نفر سومي نبود خشونت و درد و كتك و مو كشيدن رو تحمل ميكردم و دم نميزدم.. حالا ولي

با تصور نرگس نامي نه خشمي و نه خشونتي و نه دردي ..هيچي در كارنيست

.. من نميتونم اين حالات رو هضم كنم

نميتونم به خدا

نميتونم به خدا

نمي تونم به خدا...

نميدونم به كي پناه ببرم..فقط خدا رو دارم... فقط خدا

تنم رو در اوج تنفر نميتونم در اختيارش بگذارم..هميشه ها اينطوري بودم ولي حالا بخاطر يك هدف

بايد هيچ اعتراضي نكنم.. خدايا اگر صبرم ندي...چه كنم ؟ چه كنم ؟  چه كنم خدا؟


يادداشت 45

بعد از مدتي اومدم اينجا.... از فرط خستگي  هنوز نوشتنم نمياد... كلمات رو  با اكراه بر روي

دكمه هاي كيبورد مي كوبم.. تلخم ولي اميدوار ..روزنه اي كم سو من رو به سمت نور مي كشونه و

من در فاصله اي بسيار بسيار زياد از نور به سمتش در حركتم... خدايا نكنه جلوي نور رو بگير ي و من

بين راه بمونم و نه راه پس و نه راه پيش برام رقم نزن كه ديگه خيلي خيلي وقته كوپن صبرم تمام شده

با تمام خستگي و تلخي و كثيفي هاي ذهني دارم  ميرم و ميرم... تا به كجا برسم؟ خدا ميدونه و خدا

اونقدر خسته ام كه حتي دلم نميخواد براي خودمم حرف بزنم... توان نوشتن و گفتن و ثبت كردن

آنچه بر من ميگذره رو فعلا ندارم... هر چه كه هست من هستم و او هست و ما هركدام به راه

خود .....بريم ببينيم كدوممون زودتر به مقصد مي رسيم.... خدا كنه اون يك نفر من باشم كه اگر

نباشم شايد تيتر اول روزنامه بشم يه روزي...

توكل بر خدا دارم و تمام ناتواني ام...

يادداشت  44 شمارش معكوس

شمارش معكوس ....  شايد يكسال...شايد بيشتر..شايد كمتر

چيزي نمانده تا روز موعود........ و من دستخوش يك حيراني ام

مسير ي پر استرسيه ..  ولي شروعش هم خيلي خوبه... بايد بر ترس غلبه مي كردم ...

اين براي بار دومه... كه يك بازي خطرناك را با او آغاز كردم.......

اين بازي ولي انتهاش چيز ديگريست....... چيز ديگر... و من در عين استرس و كلافگي و اضطراب

و ترس و مستاصلي خوشحال و اميدوارم... بايد يك روز شروع ميشد...... و شد...

شايد اين مسير من رو به رهايي در زنده ماندن و يا رهايي با مرگ برسونه ولي من راهي ِ  راهم

توكل بر پناه  بي پناهان (خدا.)....... ... سخته و دردناك ولي .... اين يك شمارش معكوس

هست براي اتمام يك مرگ ساكت و بي صدا... 

خوشحالم در عين تلخي و ترس

يادداشت 43

دلم خفگي ميخواد.......

خسته ام از نوشتن و زر زر كردن

همين..........

يادداشت 42

کلمه ها موجودات زنده اند.حس دارند. شخصیت دارند.دوست ندارند هر جایی و پیش هر کلمه ای بنشینند.

کلمه ها در ذاتشون مَنِشی زنانه دارند. باید هواشون رو داشت.مراقب شون بود.نازشون رو کشید.
کلمه ها همسفر آدم هان .همسفران ِ حساس ِ ناگزیر از همراهی. اما از یک جا به بعد جاده ها،

منحصر به آدم ها می شن.پاي مسير و جاده كه بياد وسط كلمه ها تو دست انداز هي بالا پايين

ميشن... گاهي خسته ميشن و گاهي مي مونن از رفتن.. گاهي هم متوقف مي شن

 گاهي سفيد ِ  سفيد ،  يا سياه ِ سياه مثل سكوت ...... آره كلمه ها هم سكوت مي كنند... سكوت

از یک جا به بعد، سرزمین حیرت است.باید کلمه ها را زمین بذاری. کلمه ها می شن اسباب زحمت.

نمی تونی حرف هاتو لای دندانه ها و توی دایره ها و زیر کشیده هاو وسط نقطه های کلمات جا بدی.

کلمه ها با اون دهان های بسته، باز نمی تونن اونطور که باید، معنای درون شون رو بگن. معناي حرفهاي

درونتو بگن... لال ميشن... مثل خودت..مثل  خود ِ خودت دوست دارن فرار كنن و ثبت نشن...

 گاهي هم کلمه ها هر اندازه که پاکیزه باشن، می توانند به اتفاق هم قصه ای دروغ بسازند

مي تونن فحش بشن.. ميتونن كثيف بشن.. ميتونن طوري بشن كه هركي بهشون نگاه كنه

فوري دستش رو ببره دم دهنشو بگه ...هههههههه... واي ...

دهنمو ن که از حیرت واقعه باز موند، عطر کلمه هااز سینه  مي پره بيرون... شايد م بوي گند

باشه بجاي عطر... هر چي باشه ... اين كلمه ها خوب آدم رو ثبت ميكنن... خوب...

ولي بازم شايد آدم ارضا نشه.. مثل حالا.. هر چي زور ميزنم خالي بشم ..بيام بالا از يه عمق

عميق ناچاري ، از ته وجودم حرفهارو بكشم بيرون و خلاص بشم بازم اين كلمه هاي لعنتي كم ميارن

چه عجيبه اين بازي كلمه ها... گاهي از سر خوشي بوي عطر ميدن ..گاهي از سر غم و تلخي

ناكامي و بد بختي بوي گند وكثافت مي دن...  هر چي هستن كه بازم خوبه هستن...

بازم خوبه كمي تسكين ميدن...

خودمم نمي دونم چي دارم مي گم.. بس كه سر درگمم.. . نميدونم  كسي تونست عمق كلافگي و

دردم رو بفهمه يا نه ؟ 

 اينجا كلما ت هم درد مي كنن چه برسه به من... ..

خفگيييييي

این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند !

اما . . .

من جلوی دهانش را میگیرم ،

وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدنِ صدایش ندارد . .

این روزها من خدای سکوت شده ام!

خفقان گرفته ام ،

تــــــــاآرامـــــــش اهــــــالی ِ دنیــــــا

خـــــط خطـــــی نشــــــود

(خدايا)

يا خيلي برگردون عقب...

با بزن بره جلو!!!


اينجاي زندگي دلم خيلي گرفته...

يادداشت41

امروزم احساس تنهایی می کنم ، تنهام ، درمیان حقایقی که ازش گریزونم .

به دنبال کسی می گردم تا حرف دلموبرایش بگم ، اما وقتی که از همه کس و از

همه چیز نا امید میشم ، به خلوت ترین مکان پناه می برم و به دورازچشم

همه اشک می ریزم.

اشکهایی که  خوب درد منو ميدونن و دردهای درونیم رو تعريف ميكنن

بعدش از خدا ميخوام كمكم كنه... چقدر صدات بزنم خدا ؟!!!! چقدر؟

خدايي كه همه جا حضور داري درد منو مي بيني ؟ حتما حكمتي در اين درد

كشيدنم نهفتي كه هرچي صدات ميزنم بازم اين حال و احوالمه...

ولي هر باركه صدات ميزنم با یادت دلم آروم می گیره

تنها یاد توست که در تنهایی مطلق به دادم می رسه.

تنها یاد توست که دنیای پرتلاطم منو آرامش می ده.

هروقت از همه دلگیر می شم ، هروقت از دنیا فاصله می گیرم،

فقط و فقط تو می مونی و یادت ،من ديگه جز تو كسي رو ندارم...

خودت كمكم كن ، ازت صبر ميخوام ،رهايي ميخوام ، آرامش مي خوام

ديگه نميدونم چي بگم، به تمام حالات حرف زدم، وقتي درد كشيدم

ديدي، وقتي ناله زدم شنيدي، وقتي خورد شدم ديدي، وقتي شكستم

تو ديدي، وقتي له شدم تو ديدي، وقتي در اوج درد خنديدم و دم نزدم ديدي

وقتي دلقك وار شادي كردم و شادي هديه دادم تو ميدونستي اون پشت

چه خبره...تو ، فقط تو ميدونستي خدا... حالا هم كه ميبيني براي

بعضي دردا ديگه تعريفي باقي نمي مونه و نميدونم چطوري صداشون بزنم

فريادشون بزنم... تو باز ميدوني..تو ميدوني من چي ميگم .. چي مي كشم ..

و منم كه نميدونم چكار بايد بكنم .... چي بايد بگم ... كاش ميدونستم

چه حكمتي  پشت اين سكوت خدا خوابيده....كاش ميدونستم

اونقدر ناتوانم كه گاهي دوست دارم احساس كنم خيلي خيلي خيلي بچه

هستم..دوست دارم بچگي كنم ..دوست دارم برم بي خيالي برم پارك

برم سينما.. برم تاپ بازي . . برم يه جايي . يه كاري كنم كه فكر كنم خيلي

كوچولو ام هنوز...     شايدم برم بخوابم بهتر باشه...

مي گن كه :اگر کسی بیش از حد می خنده، حتا به مسائل خیلی ساده و

معمولی؛او از درون به شدت اندوهگین است

 اگر کسی بیش از حد می­خوابه ، مطمئن باشید که احساس تنهایی می­کنه.

من سر در گمم... اصلا نميدونم چي مي خوام  ، چي بايد بكنم ، چي خوبه ، چي بده...

هيچي نمي دونم... هيچي ..... به مرز پوچي رسيدم ..... ناتواني رو نميشه رسم كرد

نميشه گفت...... نميشه كه نميشه.....

لعنت به اين زندگي ......لعنت به من......لعنت به همه چييييييييييييييييييي اصلا..

يادداشت 40

مامان ؟ به سئوالم پاسخ بده ؟ من تا به كي تاوان يك اشتباه رو بايد پس بدم ماماني؟ تا كي؟

تو كه براي يك اخم كوچك  من دلت هزار بار به سوي من پر مي كشيد تا ببيني غمم چيه ؟

چرا مامان؟ چرا ندونسته به اين روزم انداختي ؟ كجايي تا ببيني چطور روز و شبم با اشك و 

 درد مي گذره .من تاوان چي رو دارم پس ميدم آخه؟ اين روزا درد روي درد  ، اشك روي اشك ،

غصه رو غصه ، خفگي روي خفگي  جسمم رو سخت تحت فشار قرار ميده .. لا اقل بيا

بغلم كن........ لا اقل بيا نازم كن مامان...... من اين دردا  رو به كي بگم ؟ ميبيني چقدر كوچك

شدم ؟ مي بيني چقدر بچه شدم ؟ ميبيني چطوري گريه مي كنم و صدات ميزنم ؟

مي بيني اين تمام اون چيزيه كه از من مونده مامان..تمامشه... يادته چقدر براي ادامه تحصيلم

كمكم كردي ؟ ميبيني حتي درسي كه خوندم هم نمي تونه كمكم كنه ؟ ميبيني  كه من نميتونم

به شادي فكر كنم وقتي خالي ام از شادي.. خالي ام از بهانه ، خالي ام از تمام انگيزه هاي

زندگي... مامان لا اقل از اون دنيا نگام كن....... برام دعا كن....بذار حست كنم... بذار بفهمم دردم

و حس ميكني لا اقل..بذار فكر كنم در اون با من سهيمي.... ببين تاوان اشتباهت رو

من هر روز چطور با اين اشكهاي داغ پس ميدم....... فقط ببين...و دعا كن براي من....

اين روزها ديگه به بي حسي رسيدم ...دخترت در يك سكوت غم انگيز ، به بي حسي محض

رسيده... نايي برام نمونده..عاجز از رفتن...عاجز از موندن... عاجز از حرف زدن... عاجز از هيچ

اراده اي.. بايد وجود نفر سومي رو در خونه خودم بپذيرم؟ يعني من بايد بپذيرم ؟ ماماننننننن

مامان....... من اين درد رو چه كنم ؟ من نميخوام كاري كنم كه زندگيم ...جوجوهام تاوان

پس بدن ...تو بگو..بگو من بايد وجود اين نفر سوم رو چگونه تحمل كنم .... قبل از اينكه

فكرم درد بگيره .. به مرز جنون برسم ...بگو ..بگو راسته ؟ من بايد اين معادله رو چطور حل كنم

نميدونم... مغزم كار نميكنه.. هيچي نميدونم.....دلم سكوت ميخواد....... رفتن و فرار كردن از

خودم وهمه كسي رو مي خواد....... من دلم فرار ميخواد...... هر چي دورتر بهتر.......

هرچي دورتر....... من بايد برم و ديگه كسي رو حس نكنم...هيچ كس...هيچ كس... هيچ كس

گاهي نميشه عمق رو به تصوير كشيد... نميشه كه نمي شه ... هرچي حرف و كلمه و واژه

بكار ببرم بازم نمي شه..عمق فقط بايد با تارو پود حس بشه.. تمام زورم رو ميزنم تا با كلمه ها

خالي و سبك بشم.. ولي لا مصب نميشه كه نميشه... بخاطر همين دلم فرار و رفتن و رفتن و رفتن

ميخواد... من بايد برم... بايد برم تا كسي رو حس  نكنم

هيچ كسي........هيچ كسي... هيچ كسي... هيچ كسي.................



مردن چقدر حوصله مي خواهد

مردن چقدر حوصله ميخواهد 

بي آنکه در سراسر عمرت

يک روز يک نفس بي حس مرگ زيسته باشي

امضاي تازه من ديگر امضاي روزهاي دبستان نيست 

اي کاش آن نام را دوباره پيدا کنم

اي کاش آن کوچه را دوباره ببينم 

آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد

 و لاي خاطره ها گم شد 

آنجا که يک کودک غريبه

 با چشم هاي کودکي من نشسته است

از دور لبخند او چقدر شبيه لبخند من است

آه اي شباهت دور!

اي چشمهاي مغرور!

اين روزها که جرات ديوانگي کم است 

بگذار باز هم به تو برگردم

بگذار دست کم گاهي خواب تو را ببينم

بگذار در خيال تو باشم 

بگذار بگذريم ...

اين روزها خيلي دلم براي گريه تنگ است

نام ديگر من........درد

 درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

در جايي خوندم كه : سرنوشت تو ،  متنی است  که اگر ندانی ، دست های نویسندگان می نویسند .

و براي من هم نوشتند......... و چه بد نوشتند...... كه تا امروز زير بار اين نوشتن ِ  بي تدبير

كمر راست نكرده ام و چنان متلاشي و درهم خورد شده ام كه  گاهي هرگز بعضي از تكه هاي شكسته

و  خورد شده ام رو  پيدا نمي كنم تا به هم بند بزنم .......

چنان سرنوشتم رو نوشتند كه  به جاي پوست بر روي تنم...لايه ي دردناكي از خط خطي هاي

خراش ِ تيز ِ  زخمهاي  ناجوانمردانه ي روزگار كبره بسته و تن پوشم شده.... پوستم درد ميكنه...

و من با درد هر روز مرگ رو تجربه ميكنم و دوباره زنده ميشم... اين شكنجه دردناكترين

دردهاي روزگاره..... هر روز با زخم هاي  خودم راه ميرم.... ميگم.....مي خندم... و زندگي

رو به اطرافم هديه ميكنم......درد رو فقط خودم حس ميكنم.....

درسته اسم من بانو نيست.......من نه بانو هستم ونه هيچ نام ديگري.......... من درد هستم

از اين به بعد من رو درد خطاب كنيد...........من دردم.......درد

 برای بعضـــی دردها نه میتوان گریــــــه کَــرد...

نه میتوان فریــــــآد زد
برای بعضـــی دردها
فقـــط میتوان
نگــــاه کَرد
و بی صـــــدا شکست

يادداشت 39

ساعت 3/30 صبحه.......

اين چندمين باره ؟ اين چندمين بار توي اين سالهاي روزمرگي منه كه آرامشم رو با هجوم شبيخون

صداي كثيفت به هم مي زني ؟ 

شبيخو ن به روحم ، جسمم ، فكرم ، آرامشم ، خوابم..... زنانگي ام......

واي كه نمي دوني هجمه ي شبيخونهاي تو چقدر تلخ و زجر  آوره برام...

دلم بي پرده فحش دادنتو ميخواد نامرد روزگار ، دلم قدرت ميخواد ، دلم  آزادي و قدرت

ميخواد ، دلم يه دهن بي چفت و بست و يه قدرت و يه آزادي ميخواد...  هي فحشت بدم

هي با دستهاي كينه بسته از ضربه هاي نزده به تو  له كردنت رو ميخواد... كبود كردنت رو ميخواد

كبود ي كه ميدوني چيه ؟ آره كه مي شناسي .. تو و ضربه و نامردي و كبود كردن و زجر دادن

پيوند ديرينه داريد... تو تمام تارو پودت با لجنزاري از خوي حيواني نطفه بسته شده ...دلم آزادي رو

مي خواد كه بتونم توش قدرت دستهاي كينه بسته ام رو به نمايش بگذارم... 

تف بر تو و بر وجداني كه نداري ..... تف بر تو كه آرامش رو به زن و فزرندات اينطور حرام

مي كني...

چنان تن لرزه اي به جونم انداختي كه حتي نوشتن هم آرومم نمي كنه... گاهي نميشه

عمق درد و با كلمات هم نشون داد..درد و بايد در خلوت و تنهايي كشيد و اشك ريخت و

منتظر مرگ شد......

برم گورم رو گم كنم مثل هميشه هاي تكراري..خفه بشم و  كپه ي مرگم رو بگذارم...

 جاي شكرش باقيه كه نيستي ..خداروشكر كه نيستي ... كه اگر بودي ... اگر بودي

در زير فشار اين همه رنج و درد  فشار روحي و عصبي جسم سنگينت رو هم بايد تحمل ميكردم

و تو نرينگي مي كردي و مي رفتي پي كارت و من دم نمي زدم....

چقدر متنفرم از تجسم لحظه هايي كه با تو بودم..

كه تو رو حس كردم بي اينكه بخوام... چقدر تلخه  اين تنفر.... چقدر بد بختم من ، چه شبها  و

چه روزهايي رو كه  هدر دادم....هدر دادي... حيف كه ديگه جوان نخواهم شد..... حيف...

روزمرگي در پس  يك نقاب از خنده و آرامش و سرخوشي... چقدر تلخ و تارو پود متلاشي كن

من هر روز هزار بار منفجر و متلاشي ميشم و باز هزاران تكه از من به هم مي رسند و من

با تكه هاي شكسته اي كه به هم بند زده ام  را ه ميرم و به دلخوشيهاي معمولي دل بسته ام و

توي نامرد اونها رو هم از من مي گيري...  گاهي لبه هاي تيزي از شكسته هاي وجودم

باز م در من  فرو ميره و من از درد خودم هزار با زجه مي زنم و درد رو قرقر ه ميكنم  و دم نميزنم

درد من  ،  توو ،  در  توو ِ ، ......    درد  در   درده..... عجب دالان مخوفيه اين درد هاي من !!!

 واي كه اين سينه ........

اين سينه كه سلول انفرادي من شده چقدر تنگه...

سلول انفرادي من ، كي درت باز ميشه  ؟ كي اين زندانبان  مي ميره ؟ كي پروازم ميدي؟

سينه ي من  ، سلول انفرادي من ، باز هم صبوري... باز هم تحمل... تا روز پرواز

صبر كن..... شايد فردا روز رهايي باشه...صبر كن.....  كسي چه ميدونه ؟

هيچ كس هيچي نمي دونه ...هيچ كس..... هيچ كس....

از شدت درد و اشك اومدم بنويسم..نوشتنم اين شد  كه گفتم...

نه دلي آروم گرفت..نه اشكي خشك شد...  نه من خوابم مياد...نه بيداريم مياد

نه حرفم مياد...نه نفسم مياد ...نه هيچي......هيچي.....هيچي....

بايد برم........ گاهي زر زر نكنم بهتره.......

حالا كه هيچي درست نميشه... پس  خفه شو...... برو در خودت لوله شو.....

خودت رو بغل كن....... با خودت حرف بزن...... آرزو كن....... تجسم كن...

شايد كمي آروم بشي... برو........ فقط آرام...... آرام.......... آرام........ همانطور كه

كسي يادت داده........ آرام...... آرام باش.................آخه مگه ميشه ؟ چط.ري آخه ؟

چطوري؟.....چطوري؟......كاش سينه اي بود كه سرم بر گرمي اش فرو ميرفت و من

به خواب مي رفتم.......... كاش بود....... حالا........... اينجا......... كنار من.........

كاش بود........ كاش بود........................

نمی شود یک شب بخوابی ...

و صبح زود ...

یکی بیاید و بگوید :

" هر چه بود تــمام شد به خـــدا " ؟

تجربه

  نشستم پای دیوار و مثه همیشه دارم یه گور برای دلم می کنم. نه با بیل وگلنگ...نه! با انگشت...

با خودم فکر می کنم چه تلخه بدست آوردن تجربه، وقتی قرار نیست یه بار دیگه زندگی کنی!

وقتی قرار نیست که  رو تجربه هایی که عمر و جوونیت رو پاشون گذاشتی تا

بدستشون بیاری حسابی باز کنی، چه تلخه تجربه بدست آوردن.

وقتی نمی تونی تجربه هاتو برای کسی بگی حتی!...بگی  تا نذاری اونم مثه تو

فردای روزگار بشینه پای همین دیوار و با انگشت یه گور بکنه واسه دلش!

"تجربه" اسمیه که من برای ساکت کردن خودم رو تمام اشتباهاتم گذاشتم!

 یه جایی نوشت:

 خوابم را درست تنظیم کرده ام

روی بی تفاوتی های تو

تو روزنامه ات را میخوانی

من در خوابم با دیگری تانگو میرقصم

از خواب که بیدار شوم بی حسابیم

یک - یک به نفع  روزمرگی

يادداشت 38

حرفهاي كثيف تو....... ساعت 2 بامداد:

بعضي وقتا ميگم نكنه منو دوست نداري ، و فقط داري ماهرانه فيلم بازي مي كني ؟

يادت باشه تو آدم تو داري هستي !! اگر روزي به من ثابت بشه كه داري فيلم بازي مي كني و

دوستم نداري و فقط داري من رو تحمل ميكني قسم ميخورم با بدترين وضع تورو به قتل برسونم و

با افتخار اعدام بشم .. ميدوني كه من مي تونم ديوونه باشم ؟ هميشه بترس از اينكه من واقعا

ديوونه بشم ، آتش سوزي و قتل 1000 نفر هم سيرابم نخواهد كرد.. چيه ؟چرا جوابم رو نمي دي ؟

لعنت بر تو كه الان خوابي و من بيدارم ......

*******************************

لعنت بر تو كه يكي از آرامترين خواب هاي خوبم رو خراب كردي... نميدوني بدون تو خوابيدن

چقدر لذت بخشه برام..نميدوني چقدر رها و ريلكس بدون دغدغه خوابيده بودم... يكي از

شبهايي بود كه در عين داشتن اينهمه مشكل لخت و شل و راحت و خيلي زود به خواب رفتم..

خيلي قشنگ... و تنها صداي كريح تو.....و بعد اس ام اس هاي شوم تو خواب خوشي كه دوامش

فقط دو ساعت بود رو خراب كرد و من رو از خواب پراند...لعنت به هميشه هاي تو..... لعنت بر تو

دلم فشرده ميشه از درد.و گلوم بغضي دردناك داره و من الان باز حالتي دارم كه نميدونم چه بايد

بكنم در اين زندگي ؟ چطور بايد بمونم /چطور بايد دوام بيارم...

اينجا كه تو نيستي و نمي بيني اينجا فقط اعتراف ميكنم : من از مرگ نمي ترسم ولي از يك چيز

فقط يك چيز مي ترسم و اين من رو محتاط ميكنه براي تحمل كردنت و اون تهديد كردن بچه هامه

تو جوجوها رو كردي ابزار و من رو تهديد مي كني.......من از تو به خدا پناه مي برم

و با همين چشم هاي اشكناكم از خدا ميخوام كه تو رو به سزاي اعمالت برسونه

كه من با اين يك موردت نميتونم به مقابله باهات بيام... ولي كسي چه ميدونه شايد

روزي حتي اين قسمت رو هم شجاعانه بگذارم كنار و چشمم رو ببندم و صبر كنم ببينم

چه ميشه ؟ چه ميكني‌؟ يعني مرگ رو با عزت براي خودم و جوجوها بخوام فقط براي اينكه

با ذلت زندگي نكنم... آره من مي ترسم ووووووو فعلا كه تو بر اسب قدرت سواري و من

اسمم زنه..... و محكومم به زن بودن و مادر بودن و سوختن و ساختن..

ولي خوشم به اينكه گاهي كاري ميكنم كه حس كني هيچ وقت در احساس من جايي نداشتي..

از همان روز اول... از همان شب ازدواج..از همان صبح اولين بيداري كه چشمم سياهي

مي رفت از حجم تن كثيفت و خنده هاي شيطاني تو...

درد يعني اين... ميبيني كثيف ؟ يعني اينكه حس كني كسي در روحش و قلبش منتظرت

نيست ونبوده و نخواهد بود....اين مرگه نه زندگي.. حالا هي نرينگي ات رو جشن بگير

و جفتك انداختن رو به رخ ما بكش... و پيش خودت فكر كن مردي... 

باز هم ميگم........روزي كه تو ناتوان از نفس كشيدن باشي من زجه و شيوني خواهم كرد

كه صدام  به عرش برسه... نه براي مرگت...بلكه براي رهايي و نفس كشيدن هوايي كه تو در

اون نفس نمي كشي... و بگذار همه فكر كنند من از سر عشق شيون ميكنم...مهم نيست

ولي تو بدون...تو...فقط تو بدون كه براي لمس حتي يك دقيقه بدون تو زندگي كردن و حس آزادي

شيون ميكنم...

 تلافي و تقاص خواب آرام ديشبم هم مانند تمام نا آرامي هاي زندگيم بماند براي يك روز

روزي كه خواهد آمد و من مغرورانه به تماشاي مجازات تو مي نشينم...

من ايستاده منتظر اون روزم.... منتظرم حتي اگر يك دقيقه زندگي رو بدون تو نفس بكشم...

فقط براي اون يك دقيقه زنده ام........ فقط......

 من و تو

شباهت های متفاوتی باهم داریم:

هردو شکستیم، تو قلب مرا، من غرورم را

هر دو رقصیدیم، تو با دیگری، من باسازهای تو

هردو بازی کردیم، تو بامن، من با سرنوشتم

و در آخر هر دو پی بردیم

تو به " حماقتِ "   من،

من به "پَست"  بودن تو

آری این شباهت های متفاوت 

هرروز آشکارتر میشود.

زن بودن

یک بغض روی فلسفه ام راه می رود...   ،من بیخودی شبیه یکی دیگرم ...ببین!....

دستم مدام دور خودم حلقه می شود، "نامرد ِ لعنتی...قدِ یک لحظه...."  (نقطه چین!)

من راوی حقیقت کتمان شده شدم، در متن معتدل شده از یک کتاب پیر

شهزاده متون و نقوشی که قصه شد، تا خواب خوب پلک عروسان سرزمین!

تقدیر مرده روی زمین مانده بی دلیل، رو دوش من جنازه ی بد بوی زندگی

شکل شمایلی شدم از بی تفاوتی، اسطوره ای که خسته شده از همه...همین!

رویای پیش روی تن آینه غبار! زنگار زشت زاغه نشینی که من شدم

شکلی مُسلم از زن تاریخ مادری، با سایه ای که خم شده از وحشت یقین!

بین کدام بهتر از این می شود و یا ،بد تر شود سر ِ من و تو ...او  و دیگری...

هی گیر می کنم که تناقض شروع شود، با درد می کشم تن خود را به سمت این

واقعیت ِ عجیب ِ عذاب آوری که از ،فرهنگ تلخ مادری ام ارث برده ام

راه فرار نیست که بن بست می شود، آینده ام کنار تن خواب تلخ " مین"

تا من درون من متولد شود شبی، با یک تفاوت متفاوت تر از هنوز

گیس مرا کسی( کشید) و بلند گفت: با زندگی بساز و بسوز و " نخور زمین"!

زن بودنم بلند و کشیده مشخص است، شک داری و تمام مرا زجر می دهی

حس حضور حجم تو در من مکرر است، حس کسی که عاشق تسخیر و در کمین...

با حيله شكل ممتدي از بوسه اي بلند مي گيرد و دوباره مرا گول مي زند..

همين !!!

نفهم تويي

گاهی اوقات وقتی کسی بهم میگه نفهم ؛ خوشحال میشم !!

چون میفهمم که نفهمیده من همه چی رو دربارش فهمیدم

حتی اون چیزایی که خودش هم هیچوقت تو زندگیش نفهمیده

و تو نفهميدي........و اون كسي كه فهميد من بودم........ !!

من مدتهاست ازتو دور شدم ..تمام راه ها مسدود است به من... بي خود نيا... بي خود تقلا نزن

اينجا هيچ راهي براي تو هموار نيست.. از مسيري كه اومدي بايد باز گردي...

اين بانو اون بانو ديگر نيست... و تو ؟ خسته نشدي از اين بازي چندين ساله ؟ چقدر هي اين راه

رو رفتي و بازگشتي؟ يكباره بكن... يكباره جدا شو...يكباره  من رو رها كن از اين زنجير..

مي بيني تو حتي شهامت ايستادن برسرحرفهاي خودت رو هم نداري... تو هيچ نداري كه بگي

مردي...تو فقط نري... نر... كاش او رو هم بودي !! كه نر هم حتي نيستي...

چقدر بد بختند فاحشه هايي كه به آغوش تو دل خوش كرده اند و چقدر به تو مي آيند

چقدر شبيه هميد...من با  هم آغوشي تو با بدكاره ها از ابتداي اين ازدواج نحس آشنايم

و تو كه زن خود را همسان با تمامي زنهايي كه در كثافت با اونها پيوند خوردي مي بيني

ديگر براي من دم از غيرت وتعصب نزن... براي من مهم نيست كه در چشمان كور تو

چه جايگاهي داشته باشم..تو كه  نه انساني ، نه مرد ، تو فقط يك حيواني

اگر درد رو فرياد ميكنم بخاطر خودمه...فقط خودم.. كه به خودم  مي انديشم و به مقام والاي

زن بودن و مادر بودنم... براي اينهاست كه مي جنگم تا آلوده ي دستان و زبان هرزه ي كثيفي

چون تونشم...

من هزار بار درد رو فرياد ميزنم ولي ايستاده و مستحكم...

درد من چه از كبودي تن باشه و چه از كبودي روح هزار بار با حلاوت تره تا تسليم حيوان كثيفي

چون تو شدن... پس بزن... ضربه هايت رو سنگين تر و مهلكتر بزن...من اينجام..اينجا

منتظر تو.... تا تو بيايي و بخراشي من رو....... من با تمامي زخمهايم آشنا هستم

بيا... من اينجا ايستاده ام........ وتو.............. بايد براي خودت فكري بكني

چون من اينجا ايستاده ام.........و هيچ كجا هم نمي رم تا تو بيايي

... ايستاده ام تا زانو زدنت رو ببينم...  بيا....... و ضربه هايت رو

محكم تر بزن.....لعنت بر تو......

 

تو مي تواني؟

من سال‌های سال مُردم

تا اینكه یك دم زندگی كردم

تو می‌توانی

یك ذره

یك مثقال

مثل من بمیری؟

"قيصر امين پور"

از سكوت مطلق من بترس

هرچند اين نوشته ها رو نمي بيني ولي چاره اي ندارم ،

تنها كسي كه به كمكم مياد خود ِ منم ..پس مي گم  و صدام رو بالا ميبرم و

بر سرت فرياد مي كشم.   اين  گفتن به خودم شهامت ميده .. جرات ميده...

اين روزها كه هيچ واكنشي از من نمي بيني بيشتر بايد از من بترسي بدبخت

از سكوت مطلقم بترس ، از آتش زير خاكستر بترس ، فرياد ميشم يه روز ،

از فرياد گوشخراشم بترس، نخند ، فاتح نباش ، فقط بايد بترسي ، بترس...


و من به ساعت ِ  یک انفجار نزدیکم

به عطر ِ تندِ زنی بیقرار نزدیکم

به روز ِ  رفتن ِ تو ، حول وحوش ِ قبرستان

به جاي ِ اين همه انتظار نزديكم

كنار ِ قطعه ي هفتاد ، يك سايه

نشسته زير ِ درخت ِ چنار ، نزديكم

تو همان مترسك ِ بيست سال پيشي

من رهايي از خود را

بسان يك ِ بمب ِ ساعتي نزديكم

************************************

 ( بلند وکشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده)

 و من، تـَرَک، تـَرَک، تـَرَک،شکسته تر زقبل هم...

 پُر از صدای گومپ و گومپ ،بلند تر ز طبل هم

 کشیده می شوم کمی...شبیه ـ آه ـ خسته ای

 کنار ـ بُغض ـ بی خودی که بیخودی،شکسته ای


كاش كسي بياد ... يكي مثل  مادرم ... يا پدرم....... يا يه نفر كه من رو مي فهمه ، درك ميكنه

به من فكر ميكنه... يكي كه من دوست دارم بياد... كاش بياد...كاش كسي بياد ..كاش

" کسی بیاد و ناز من  ِ  کودکِ  مانده از دیروز ِ تا همیشه های نارس را بکشد ...

کسی که کودکیم را کودکی کند... دوست دارم كه احساس كنم كودكم

دوست دارم ... كسي بياد و ناز ِ من ِ كودك ِ مانده از ديروز ِ تا هميشه هاي ِ نارس رو

بكشه....

يادداشت 37

گاهــی آدم دلــش می خواـد

کفــش هاش رو دربیــاره

یواشکی نوک پـــا، نوک پــا ...

از خودش دور شــه

دور ِ  دور ِ  دور ..

نميدونم اين يكي  درد رو چطوري بنويسم....؟ نميدونم.... اصلا اين رو واقعا نميدونم چه طوري

فريادش بزنم.. ؟

نوشتنم نمي آد.... دلم يه جزيره مي خواد....خلوت ، خودم باشم و خودم

نه صدايي بشنونم... نه كسي رو ببينم.. نه حس كنم كسي هست

نه حس كنم در چه دوره اي زندگي ميكنم، نه حس كنم متعلق به كجا هستم ، نه حس كنم

از كجا اومدم ، نه حس كنم خطري وجود داره نه حس كنم ....نه حس كنم .... نه حس كنم....

شايد يه جور فراموشي دلم ميخواد... كاش يه فراموشي بهم دست بده... اونوقت شايد بتونم

به بكريت برسم.. شايد بتونم ادامه بدم !! وقتي هيچي نفهمم ، پس ميتونم تحملش كنم حتما ؟!!

الان هيچي جز فرار از خودم نميخوام... هيچي... شايدم اون جزيزه اي كه ميخوام يه آغوش باشه

آغوشي كه اونقدر عميق باشه كه من توش فرو برم ... ساعتها چشمم رو اونجا ببندم بدون هيچ

حرف و كلامي.. فقط سكوت...... و دستي كه به دورم پيچيده و من رو سخت حمايت ميكنه و

به من ميگه تنها نيستم .به من ميگه دردت رو ميفهمم.... دلم سكوت

يا يه جور فرار از خودم مي خواد ... يا يه مرگ آروم ... يا يه بي حسي و خلسه اي كه معلقم كنه در

هوايي كه هيچي نفهمم كجام ؟ بايد سكوت كنم... بايد خفه بشم... خفه.... خفه....... خفه

حوصله ي هيچكس و هيچي رو ندارم..... از آدم بودن بيزارم.... 

  سکوت، زبان تنهایی ست؛


چقدر با خودم حرف می زنم ...!

يادداشت 36

--- يه سئوال دارم ازت : وقتي بهت تلفن زدم يه صدا هايي از دورو برت مي اومد.. كسي باهات

بود؟ با كي بودي؟ راستشو بگو...

ببين فكر نكني من نيستم  هركاري دلت ميخواد بكني ها ؟ داييت كه داره مياد  ،بياد

ولي هيچي عوض نشده باهاش رو بوسي نمي كني .. خنده و شوخي زيادي هم نداريم..

و..................و.................و.........................و........................و.........و

....................................................و.................................و..............

و.....................و.........................و........................و

**************

گاهي دلت مي خواد همه بغضات از تو نگاهت خونده بشه ..گاهي كه ديگه خسته اي

از گفتن يا كه جسارت گفتن كلمه هارو نداري، گاهي كه خسته ي خسته ي خسته اي

ولي ازت انتظار خنديدن و زندگي سرشار از انرژي دارند...

گاهي كه چشمات خيره ميشن به يه جا و توشون پر از اشكه.. همونوقتايي كه يه. نگاه گنگ

تحويل ميگيري و يه جمله مثل : چيزي شده ؟!!

اونوقت بغضت رو با يه ليوان سكوتت سر مي كشي و با يه لبخند اجباري ميگي چيزي نيست

خوبم !!!

كاش جايي براي چهار ديواري واقعا وجود داشت ، آدم بعضي وقتا تو خونه ي خودشم غريبه

كاش چار ديواري وجود داشت ،جايي كه آدم خودش باشه و چهار تا ديوار و سكوت و سكوت و

سكوت..  نه كسي از چشمات چيزي مي پرسيد ،نه كسي از حالت چيزي مي دونست

صداي جيغ هات رو رها مي كردي و هيچ كس نمي شنيد و بغض لعنتي ات  هر وقت دلت

مي خواست مي تركيد... 

يه وقتايي دلم از زنانگي مي گيره . مي خوام بچه باشم ،يه دختر بچه كه به هر بهانه اي

به آغوشي پناه مي بره  و آسوده اشك مي ريزه .. زن كه باشي  بايد بغض هاي زيادي رو

بي صدا دفن كني... 

الان از اون وقتاييه كه از فرط ناراحتي نميدونم چي بگم..درد رو چطوري تعريف كنم ؟

تا ميام با نبودنت دل رو آروم كنم زبان تلخ و فرهنگ حيواني و شعور بي صفتانه ات

كه هجوم مياره !! اونو چه كنم ؟ دلم فرار از خودم مي خواد .. فرار از اين خنده هاي تصنعي و

اين تظاهر هاي دل راضي كن.. دلم خودمو ميخواد..خودم...

خدايا من گاهي از اين پس لرزه هاي دروني ام مي ترسم.. مي ترسم كه براي فرار

از اين پس لرزه ها كاري كنم... كاري كه نميدونم اونطرفش چيه ؟ خدايا تو خودت كمكم كن

خودت...

من از پس لرزه های ذهنی ـ بیمار می ترسم

و از شب گریه های نَحس و نِکبتبار می ترسم

من از " تو"، از "خودم"، از " او " که خوابیده!

و از متن ـ سکوت ـ مَحض ـ معنی دار می ترسم

من از چَشم غُره های مخفی ـ منقوش ـ با منظور

از آواری که می بارد سر ـ دیوار می ترسم

از این لبخند ـ مصنوعی که روی گریه می پوشم

از این بُغضی که دائم می شود تکرار می ترسم

از اندوهی که جا می ماند از من روی آیینه

از آیینه که " من " را می کند انکار می ترسم!

از این بودن، پلاسیدن، از این بیخوابی ـ مرموز

از این مرگی که هردم می کند اصرار می ترسم

يادداشت 35

تو چه مي دوني كه بعد از هر بار با تو دم خورشدن و حرف زدن من چقدر پيرم

چقدر خسته ،و تو چه مي دوني نگاه كنجكاو بچه ها بر روي صورتم در لحظاتي

كه گوشم از حجمه ي صوت كلام ِ بي وزن و بي مايه و بي ريشه ات پرو خالي

مي شه ، چه بار سنگيني بر من متحمل ميكنه ..و من بايد بخندم ،بايد عادي باشم ،

بايد آرام باشم، بايد كسي ازچشم هاي من درد رو  نفهمه و تو شادمانه بايد  در لابلاي

لبخند ظاهري من بتمرگي...

من ِ من فقط گاهي كسي را در حوالي خودش حس ميكنه  ، يكي هست كه

همدرد اوست، چقدر خوب دردش رو ميفهمه‌...

اسمش ؟ اسمش آيينه است ، بله آيينه دردش رو خوب ميشناسه...

من و آيينه هر روز و هر شب به هم نگاه مي كنيم...

من درد به او ميدهم و او تمسخر...

ایستاده ام

روبروی آینه هایی که تکرار بی وقفه منند

و گودی سیاه پای چشمم

مرا یاد خوابهای ندیده ام می اندازد

امروز پیر تر از تمام آینده نیامده

سالخوردگی ام را بالا می آورم

مادر بزرگ

هنوز در دلش کبوتر پر می دهد

و من...در دلم خفاش می پرورانم

یکبار دیگر ساعت کوک می کنم

شاید اینبار بپرم از خوابی که مرا بلعیده

بی فایده است...می دانم!

شاید فردا شب دست به دعا شدم...

که دنیایی را آب ببرد..بلکه مرا خواب برد....

شايد فردا شب دست به دعا شدم... شايد

مانند هميشه هاي هر شبم

يادداشت 34

نامرد كثيف . .از هر فاصله اي بوي كثيفت فضاي نفسم رو مسموم ميكنه.. پست فطرت تر

از تو خود تويي ..خود تو... خود تو.... من پر از فريااااااااااااااااااااااااادم از توي كثيف...

نمي نويسم از چه فرياد ميكنم چون هزاران بار نوشتمت... هزار بار جيغ شده ام ، به جايي نرسيد

صدايش فقط در گلوي خودم  پيچيد  و شقيقه خودم رو به در  آورد

اينبار هم مانند دفعه هاي پيش.. فقط لال ميشوم در سكوت پر فرياد ..همين... همين... همين


چیزی نگو...منظورها را می شناسم

وسواس نحس گورها را می شناسم

مردانه پای اینهمه درد ایستادم

لجبازم و مغرور ها را می شناسم

راهی نمانده! زیر پا له می شوم باز...

می خندم و مجبور ها را می شناسم

با زخم لوس خنجر ِ پشتم رفیقم

آخر من این ناسورها را می شناسم

یکشب شکارم می کند صیاد، اما در می روم ...

من تور ها را می شناسم

چیزی نگو...اینروزها من درد دارم

چون ضربه ی ساطور ها را می شناسم!

بار زیادی روی دوشم مانده اما...

خوش باورم...چون...مورها را...می شناسم...

یکشب شکارم می کند صیاد وحشي

در می روم...من تورها را می شناسم

تسلسل

زیر پاهای تو لگد می شد، مثل قالیچه های قاجاری

بی صدا درد را ورق می زد، دختر ضجه های تاتاری

زیر مشت جنون تو لیلا، جنس دیوار آهنی شده بود

جای انگشتهای وحشی تو ، بر تنش طرح و نقش تکراری

از تمام ِ تمام آینه ها، رو گرفت و مچاله شد در خود

از شب سرد خاطرات تو هم ، شد فراری به خواب و بیداری

جای لبهای تلخ تو هر شب، لب به لبهای گریه می سایید ...

جای عاشق شدن ، تنفر را،شعر می شد عجیب و اجباری

با غرور تو خُرد می شد"زن"، بی تنفس دچار یک خفگی

مَرد بودی و زن فقط  " زن "  بود، کنج شبهای محض ناچاری

مست می شد بدون انگور و جام و نوش و سلام و فرسایش

با صدای بلندِ عربده ات، تا خود صبح گیج بی عاری

از نگاه تو هی کتک می خورد، از نگاه تو و در و دیوار

شعر توی شقیقه اش  بود و،در سرش فکر یک خودآزاری

دست توی گلوی خود کرد و ...، هر چه بود از تو کرد استفراغ

روی دوشش سبک شد از بارِ،عشق بد رنگِ کوچه بازاری 

تن پر درد و چشم سرخ و شبی ، خالی از ترس از تو ترسیدن

زن که چشمش دوباره می دید این عشق! ؟ نه!...کینه بوده انگاری

چمدان؟ نه...ساک کافی بود، تا که ترکت کند برای ابد

قلب خالی از عشق تو بس بود، کاغذ ِ زشت و لوس دیواری

قاب خالی ازعکس و انگشتِ، خالی از حلقه ی مریض طلا

خانه ی خالی از حضور تو و ...، تخت خواب بدون شب کاری...

يادداشت33

رفتار بي منطق و گيرهاي الكيت تو زندگيه كه منو مجبور مي كنه  يواشكي هايي رو

انجام بدم كه نبايد انجام بدم ،كه  بايد تو زندگي هر كسي باشه و خيلي عادي و پيش

پا افتاده ست.ولي توي زندگي من اگر من بخوام با طرز فكر تو راه برم و زندگي كنم نبايد باشه...

توي نفهم همه چيز رو سخت ميكني ،مارو محرم ميكني از كمترين حق زندگي .

خدا صد هزار بارلعنت كنه مردي رو كه باعث ميشه زنش با دستهاي خودش بخواد

حق و سهم خودش و فرزنداش  رو از زندگي با او بگيره، همين شما مردا هستيد

كه زناتون رو با رفتارهاي بي منطق و بي اساس وادار به هر كاري مي كنيد

تا زنهاتون فقط به خودشونم كه شده ثابت كنن زنده هستن نفس ميكشن..

ميتونن هر كاري كه بخوان انجام بدن،و صاحب راي و نظر تو زندگي هستند،

منم دوست دارم زندگيم خط خطي نباشه،زلال صداقت در او موج بزنه ، تو  به حدي كثيف هستي

كه هر حركتي و هر رفت و آمدي رو هر نشست و برخاستي و ...و...و... از يك فيلتر ميبيني و بس

تويي كه فكر ميكني اگر كسي مياد خونه مابخاطر ديد زدن منه،اگر بيرون ميريم تمام دنيا استپ ميشه

و من رو مورد بررسي قرار ميده،تويي كه با خودت درگيري ،نميدوني چقدر اين زندگي رو نفس گير كردي

با كارات..نميدوني... نمي دوني

و من كارايي رو ميكنم كه فكر ميكنم بايد بكنم،بايد حقم رو حقي كه يك خواسته در او نهفته ست رو

خودم با تدبير خودم بگيرم.. حق جوجوهارو، آيا به عنوان يه مادر نياز روح جوجوهارو نمي فهمم..؟

من بخاطر اونا توي زندگي كثيف تو موندم و دارم هر روز بخاطر همين يواشكي ها حرص ميخورم و 

پير ميشم و مي شكنم و در افكارم نميتونم اجازه بدم اونا مانند من روحشون تحت تاثير محروميتهايي

باشه كه توي كثيف بخاطر تعصبات بي جاو عصر حجريت بهشون تحميل ميكني.. تعصباتي كه بچه ها رو

ابزار ميكني تا به من بفهموني حساسي و تعصب داري و مرزو محدوده غير اصولي داري و... و..


----- خوش ندارم فلاني بياد خونه ما آخه پسر داره !! اونا پسرشون الان كوچيكه هي تو تحويلش

ميگيري،بزرگتر ميشه اينا يادش مي مونه، منم  بدم مياد .اونوقت پيش خودش يه فكرايي ميكنه

من اين روزا رو به عنوان يه پسر ديدم و ميدونم

نميخواد اين پسره با دوستاش بره بياد،من از اين لوس بازيا خوشم نمياد كه اون

 بخواد با دوستاش رفت و امد كنه ، من حال و حوصله اين ادا اطوارا رو دارم؛ غيرتم قبول

نمي كنه بيان خونه ما!! 

چي ؟ پسر خاله خانم همسايه باهاش دوست شده؟ غلط بي جا كرده حالا حتما مي خواد

بياد خونه ما و هي برن و بيان؟ نه آقا جون ما از اينكارا نميكنيم.گفته باشم.. اينم اگه خيلي

حوصله اش سر ميره بره بميره بهتره چون هيچ دليلي باعث نميشه من اونقد بي غيرت بشم كه

يه غريبه بخواد بياد توي خونه ام..



و تو ، مرتيكه رواني ِ بي سواد ِ بي منطق كه اسمت شده پدر و نام قشنگ هر چي پدره

لكه دار كردي ، اگر چند تا كتاب خونده بودي،اگر توي بچگيت خاطرات بد بي ناموسي

نديده بودي ،اگر عقده هاي دروني دوران جواني و نوجواني ات اينطور در تو اثر نگذاشته بود

اگر سطح علمي و اجتماعيت رو ارتقاع ميدادي اگر ...اگر... اگر... نيازهاي يك خانواده رو

ميشناختي،ميدونستي، اگر ديدگاهت در پايين تنه محدود نبود ،من مجبور به يواشكي ها نبودم

و تو چه مي دوني براي آرامش روحي و تغذيه روح جوجوها من چه فداكاريها و از خود گذشتگيها

و استرس ها يي رو به جون نخريدم ؟ نمي دوني چي كشيدم كه در اين آشفته بازار فضاي

تلخ و سياه حاكم بر خونه تا اونا آسيب نبينن ؛ تو نمي فهمي در يك محيط عصبي بودن

عصبي بزرگ نشدن شاهكاره؟ شاهكاري كه فقط با ايثار من خلق شده، تحسين هاي ديگران

رو مي بيني؟ فكر ميكني چون پدريت كامل بوده اينها بي كمبود،اينطور آرام و متعادل و نرمال بزرگ شدن

زندگي ميكنند وتربيت و ادبشون زبانزد فاميله ؟تمام يواشكي هاي منه كه روح آرام اونهارو نگذاشته

متلاطم بشه..يواشكي رفتم، امدم، خريدم ، گفتم ، و....... هرچي تو ندادي به اينها ! من دادم

من براشون انجام دادم،من براي اينها هم پدري كردم،هم مادري.. زحمت كشيدم تا اونا روح

و تن سالم داشته باشند.. من در پس يك فضاي هميشه متشنج تلخ حاكم بر خانه...در پس

يك موج خروشان خشم و نفرت ،  آرامش آرام يك زندگي جاري و دلنشين رو به اينها تغذيه كردم

من پير شدم،شكستم،ولي با چنگ و دندون سعي كردم جوجوها از كمترين حق زندگي محروم

نشن،و اونها مي فهمند...جاهايي كه تو بايد باشي و نيستي و من رو به جاي تو در اون لحظه

مي بينن ..اونجاست كه در ذهن اونا هم پدرم و هم مادر.. اين براي تو تلخ نيست ؟

تو نيستي ..تو حتي پدر هم نيستي براي جوجوها.. تو فقط يك نري در هر حالتي.. زاويه ديدت

از پايين تنه شعاع ميگيره و ميزان گسترشش تا روح من وسعت داره .

من با جوجوها اينكارو كردم .در اوج فضاي مريض و شلوغ خونه اي كه تو درست كردي

نگذاشتم بچه ها عصبي بزرگ بشن..

***************************************

عزيزي سرزنشم كرد..عزيزي گفت نكن ،اون عزيزي شايد نميدونست كه منم تمام اينهارو

ميدونم،و منم دلم نميخواد كه اينطوري باشه،ولي من با همين اجباري ها ايني از جوجوها ساختم

كه ميبينيد.. من با همين حمايت هاي يواشكي به اونا تغذيه روح دادم...من نميتونم شاهد مرگ

آرزوهاي اونا باشم و اونهارو مريض روحي به جامعه تحويل بدم.بايد نيازهاشون برطرف باشه

اونقدر در خودم احساس درايت جديدت و تسلط بر امور و تدبير و مسئوليت ميكنم كه گاهي اين

يواشكي ها رودر چارچوب خودم ميكنم.در زندگي اي كه با وجود كسي كه اسمش رو گذاشته

شوهر ولي من خودم  هم مرد هستم و هم زن پس من بايد تصميم گيرنده باشم...

نبايد باشم ؟من تمام گفته ي عزيزم رو واقف بودم و هستم..و با تمام علم بر اينها يواشكي هايي

انجام ميدم.. من حقم رو خودم ميگيرم.. و هرگز كاري رو بي مسئوليت انجام ندادم..

و عمق كلام درست و صحيح شمارو درك كردم ..مي خوام بگم كه من با علم بر تمام اينها

كه گفتيد انجام دادم.. و فكر ميكنم زماني محكومم كه بي علم و از سر خامي و بي مسئوليتي

 و لجبازي چنين ميكردم..نه !! من با اجحاف داشتن به تمام زواياي حواشي اين عمل انجامش دادم ... 

با اجحاف به اينكه اشتباهه..منم دلم ميخواد كه زندگيم اينطور نباشه ،ولي متاسفم كه

مترسكي در زندگي منه كه من فقط اسمم در شناسنامه اوست وگرنه من بايد هم مادري كنم

هم پدري،در جايي كه او خلا ء داره...

براي تمام گفته هاي عزيزي كه دلسوزانه كنار من هست و با صلابت سخنش من رو بيشتر

به فكر كردن وا ميداره، تلنگرها و نهيب هاش درس موثر تري از جديت در زندگي به من ميده

سرشار از يك حس خوبي هستم كه فكر ميكنم تكيه كردم بر پشت كسي كه ضعفهايم رو برطرف

ميكنه..من كامل نيستم . من با تمام سعيم به تمام زواياي يك مسئله كه هم بايد زنانه ببينمش

و هم مردانه ادعاي فهم و كمال و بي نقص بودن ندارم..هميشه هم از تنها تصميم گرفتن براي يك

زندگي اي كه از يك زن توقع مرد بودن داره احساس ترس و استرس و تنهايي ميكنم... 

من مجبور به اداره زندگي اي هستم كه مرد در او مانند يك سايه هست...

فكرم تا همين جا قد ميده براي گفتن وسعت چراهايي كه من رو مجبور به يواشكي ها مي كنه

از عزيزي كه انسانيتش او رو وادار به حمايت از من ميكنه سپاسگزارم... در جايي كه همسر خود

ادم زنده ست ولي  نيست، اين يك نعمته كه كسي رو پشتت حس كني كه با تمام محدوديتها دلسوزانه

راهنمايي ميكنه و كنارته..براي تمام محبتها از شما سپاسگزارم عزيز مهربانم..


يادداشت32

نه اينكه حرفي براي گفتن ندارم ، نه !!

دارم ولي مشغول دوست داشتن كسايي هستم كه دوستم دارن

دوست داشتن  و دوست داشته شدن خيلي زيباست ..

فعلا احساسم دلش ميخواد كه  تورو ، تو كه موجود كثيف زندگي من هستي رو

بذاره به حال خودت، هر چي كثافته اين دو روزه ازت متساعد شدو فضاي تو تا خونه و

زندگي من رو احاطه كرد با حس تمسخر بهش نگاه كردم . توبدبختي كه زندگي برات فراتر از

منيتت نمي ره واين توهستي و نريت و خريت و منيت و تمام خيالاتي كه با خودت داري

و خود بزرگ بيني هات كه از شخصيتي كه هيچ وقت نداشتي  حتي گردي هم باقي نمي گذاره ،

چه برسه به يادت !!

خوشم كه وقتي نيستي حتي يادت هم سبز نيست..نه احساسي برات گرم ميشه و نه

قلبي برات مي تپه ..انگار ساليانه كه نيستي..و چقدر اين آرامش قشنگه هرچند كه تو با

صداي شوم و تلخت سكوت و آرامشم رو بر هم ميريزي و تنم رو مي لرزوني و يادم مياري كه

هنوز هستي ..هنوز زنده اي،ولي به اين خوشم كه تو در من مردي..تو به تعداد سالهاي زندگي من

در من مردي، اين نهايت مقابله با توئه در من...من خودم رو از تو گرفتم و تو بد بخت ترين نامرد

هستي و خبر نداري.. باز هم به ريشت ميخندم و باز هم به خودم افتخار ميكنم براي شكستهاي

بي صدايي كه تورو ميدم..تو نمي فهمي ،ولي من ،مني كه بر تو غالبم اين پيروزي رو حس ميكنم

هرچند خموده و خسته ام ولي باز ايستاده ام .ايستادنم شجاعتم ميده و من با غرور سرم

رو بالا ميگيرم در اوج دردها و منتظر روزي هستم كه هواي نفسم خالي باشه از هوايي كه تو در

آن نفس كشيدي.............. من منتظرم ...شايد امروز اون روز باشه....شايد... 

از دست دادن ِ خــودمـون ،
و از یــاد بردن ِ اینکه کـی هستیـم ! و چقدر ارزش داریم ....

گـاهی وقتــها خیلــی دردنــاک تر از هر درديه ... !!

**********************************************

برتري زن به زیبایی چهره و اندامش نیست

برتری  زن به اندیشه و دانش اوست

يادداشت 31

برای نبودن که ...!

همیشه لازم نیست راه دوری رفته باشی ...

میتوانی همین جا پشت تمــــــام بغض هایت ...

گم شده باشی ...!

سلام بانو ..

چيه ؟ ميبينم كه !! روزهاي اول بعداز دور شدن از او هرچند تلخي  كمي آرامتري

بخاطر اينكه ميدوني فاصله ات از ش زياده و تا دفعه بعدي خيلي مونده

ديروز چند بار بخاطر اس ام اس هاي نمايشي بازم حالت بد شد.. و رفتي تو خودتو و نشستي توي

اتاقت و در سكوت به خودت فكر كردي ، الكي زيادي فكر نكن،سر و ته همه فكرهات همينه

رفتن و رسيدن به خودت..دور زدن دور همين زندگي اي كه يه رواني توشه و تو محكومي به اينكه

خودتو آروم كني .

آخه من ِ من !! مگه اين رواني ميذاره من آرووم باشم.. من چند بار بخاطر حرفاش بايد حالم بد بشه؟

حالت تهوع ميگيرم به خدا.. از خفگي و خستگي شنيدن اينا احساس ميكنم جون تو بدنم نيست

احساس ميكنم مثل آهويي كه زير دندوناي پلنگ دست و پا مي زنه  هستم..طفلي آهو تو اون لحظه

دست و پا مي زنه ولي ؟ ولي ميدونه كه كارش تمومه.. منم حس ناچاري مثل اون بهم دست ميده

اگه تو خلوتم سكوت نكنم چه كنم ؟ اگه زير بارون نرم گريه نكنم چه كنم؟ اگه اينجا ننويسم چه كنم؟

و هزاران اگري كه انجام ميدم تا كمي، فقط كمي آرامتر بشم .اينم حرفهاي ديروزشه ببين كه چطوري

خسته كننده است اين تكرار هايي كه من هر روز ازشون فرار ميكنم ولي اينگار بيشتر

بهشون نزديك ميشم.


---- خوب بگو كجا رفتي اين دو روزه ؟ خريد كه نرفتي فروشگاه ؟ از چه ساعت تا چه ساعتي

بيرون بودي دقيقا ؟ چي؟ رفتي دكتر ؟ با كي رفتي ؟ تنها؟ سعي كن بايكي  بري، خوش ندارم زنم

تنها با دكتر توي يه اتاق در بسته باشه..

برق كار آروده بودين ؟ چرا اومد تو خونه ؟ تو كه كاري نداشتي؟

مي خواستي بذاري  يكي ديگه باهاش حرف بزنه، سنش چقد بود؟ چقد طول كشيد اومدن و رفتنشون؟

گفتي جوجو رو بردي كلاس ؟ يك ساعتي كه اون تو كلاس بود تو كجا بودي‌؟ سعي كن وقتي زياد كاري

نداري بيرون نموني الكي..


مي بيني من ِ من ؟ خستگي يعني چي؟ يعني هر روز به اينا جواب دادن..اينكه فكر كني هر كاري

كه داري ميكني بايد جواب پس بدي ، اينكه هر كاري مي كني فكر كني چه گناه وحشتناكي داري

مرتكب ميشي..اينكه حس آزادي و رهايي به اين راحتي در مسائل كوچك ازت گرفته بشه

اينكه آدم در اينهمه پيچ و خم و مستاصلي سرپا بايسته و راه بره و زندگي بسازه

آخه يكي نيست بگه مرتيكه رواني ؟ اگر تو در واقعيت به توانايي زنت اعتقاد نداشتي  اصلا

اينطور از خونه دور مي موندي؟ تو با خيال راحت از اتكا به همسرت رفتي و  مي دوني كه

شجاعانه و با جديت مراقب زندگي و  جوجوهاست .حالا اينطوري نمايش حضورت رو ميدي كه

مثلا سايه ات كم رنگ نشه ؟ چقدر ساده اي كه فكر ميكني من نمي فهمم. تو نمايش بده منم

كار خودم رو ميكنم... چقدر تلخه كه مجبورم ميكني من تمام كارهام رو يواشكي انجام بدم..

همين كارهاي ساده روزمره ، ولي حس خوبي نيست ، ازم انتظار مديريت داري ولي با دستهاي

بسته و پاهاي بسته و در حصار ؟ من چطوري ميتونم مدير باشم زير سقف خونه اي كه توي كثيف

نامردشي؟ خودت مي دوني و خودت رو گول ميزني ..ميدوني كه زندگي رفتن و آمدن و تردد و

بشين پاشو.. سلام و عليك و...و...و... داره ولي گيرات رو هم ميدي مبادا من يادم بره حد و

حدودم رو..بد بخت بيچاره حد و حدود رو من خودم تعيين ميكنم نه تو.. من هر كاري دلم ميخواد ميكنم و

به ريشت ميخندم.مي دوني چرا ؟چون من آزاد خلق شدم و نه تو نه هيچ كس ديگه اي نمي تونه اين

حق رو از من بگيره..اگه خسته ام !! اگه فرياد بي صدا هستم!! بخاطر اينه كه نمي تونم رها

زندگي كنم خودم باشم.. و تو  من رو وادار ميكني نقابهاي بيشتري بزنم و من از خودم نبودن

خيلي خيلي خيلي خسته ام.

تو پستي زياد كردي ولي پستي هاي تو هرگز براي من انگيزه نشدند كه من راهي رو انتخاب كنم

كه پاسخ پستي هاي تو باشه.. من به دنبال پاسخ نبودم..به دنبال خود بودن بودم.. و من از اينها

خسته ام كه تو خود بودن رو از من مي گيري .. تو واهمه از واكنش من در مقابله به مثل با

رفتارهاته كه نگرانت ميكنه .. كثافت كاري مي كني و نگران ميشي..كثافت كاري مي كني و

نگران ميشي..

نگران مقابله به مثل؟ اونقدر بي غيرتي كه چنين فكر ميكني..اونقدر درون  نجس و لجني داري

كه زنيت من رو زير سئوال مي بري... من پليد رشد نكردم ، من حيوان  زاده نشدم و بزرگ نشدم ،

من در وجدانم رشد كردم.. وجداني كه بخاطر تو بيدار نيست..بخاطر خودم بيداره بخاطرانسان بودنم

 چه توي كثيف باشي،چه نباشي . كه الهي بميري و نباشي

تو اونقدر بي فكري كه به سن من هم دقت نمي كني ؟خيلي ها در اين سن و سال بخاطر لجبازي و

خودخواهي و منيت و اثباتشون اگر در چنين شرايطي قرار بگيرن چه كارها كه نمي كنند..

تو خودت با چشمهاي كورت نميتوني ببيني يعني اينهارو در جامعه ؟اينها باعث نميشه بيشتر پي به

درون من ببري و خدارو شكر كني؟نميخواي بفهمي كه هيچ چيز ذهن من رو براي مقابله با مثل

با تو توجيه نمي كنه و من رو از انسانيت  و زنيتم دور نميكنه ..تو نمي توني بفهمي !! چون اول بايد

ذهن سالم داشته باشي كه بتوني بفهمي ، من چقدر ساده ام و چنين توقعي دارم از يك حيوان ؟؟!!

و من ناراحتم از نام مردي كه تو اينطور لكه دار و خرابش ميكني..

ياد گرفتم ابله رو رها كنم و سكوت كنم و صبر كنم و با صداي پايين حرف بزنم و اگر دلم درد داره

بخاطر سادگي هاي زندگيه كه ازشون محرومم مي كني و من مجبورم خودم به دستشون بيارم

از يواشكي بدست آوردن اينا خسته ام. .. تو با رفتار متحجرانه ات ازمن يك لجباز ساختي..

خوب حس ميكنم كه باز جايي در حال ثبت يك كثافت بازي ديگري هستي و وقتي اينطوري ميشي

گير هات عجيب غريب تر ميشن.. چقدر خرند زن هايي كه آغوش حيوان صفتي چون

تورو انتخاب مي كنندو تو لايق همونهايي واونها هم لايق تو...

دلم ميخواداونقدردر كثافت غوطه ور بشي كه از من غافلترو دورتر بشي و من رهايي رو

در اين غفلت و دوري بيشتر حس كنم.. دلم ميخواد سرت جاهايي گرم باشه

و تو نيايي و آرامش خونه رو به هم نريزي..دلم ميخواد زندگي بدون تورو،حتي اينطوري تجربه كنم..

نه !!! نه!! تو نباشي،فكرت كه هست،تو اصلا زنده نبايد باشي.. زنده هم باشي دوست دارم توي زندگي

من كلا و براي هميشه و ريشه اي نباشي..

چقدر تلخم كه بايد بگم من باز منتظرم..هر لحظه در انتظار اينم كه نبودنت رو ريشه اي حس كنم..

منتظر يك لحظه.. مرگ تو... ديدن تو كه نيستي و زجه زدن در لحظه مرگ تو كه از سر رهاييه چقدر

لذت بخشه برام.. لحظه اي كه من شيون ميكنم براي رهايي و ديگران فكر ميكنند كه من عاشقت بودم

اگر زنده ماندم حتما چنين خواهم كرد ومن تمام كينه ها و نفرتها و پاسخهام رو به تو

يكباره بر سر جنازه ات خالي خواهم كرد.. من، مني كه همه از مهربوني ام ميگن،

اونجا هرگز و هرگز مهربان نخواهم بود وآرامش من فقط با زجه زدن بر سر بالين تو براي

حس كردن آزادي و نفس كشيدن در هوايي كه تو نيستي حاصل ميشه..

كاش اون لحظه حسش كني.. و پاسخ تمام پستي ها و كثافت بازيها و نامرديهات رو بگيري

و گورت رو گم كني و بري..

آره مرتيكه نفهم ِ كور ، من آزادي و رهايي رو ميخوام.. و به دست ميارم به شيوه خودم..

و من هر كاري كه ميكنم فقط بخاطر خودمه و خودم ميخوام و خوب و بد رو خودم تعيين ميكنم و

هيچ مانعي ،حتي تو باعث نميشه كه من اون كاري رو كه دلم ميخواد نكنم .. مرزهاي من توسط

خواسته خودم معين ميشه و تو فقط حس مي كني كه مالك مني... نه تو نيستي چون احساس من

مال تو نيست...

بیخود روی این خیابان ها راه میروی که چه !

من ردپای احساسم را روی این خط ها نچکاندم ،

آنها جایی خشکیدند که تو دیگر جرئت نگاه کردن بهشان را نداری

***************************************************

نه صدایش را نازک می کرد ...

و نه دستانش را «آردی» ...

از کجا باید به «گرگ» بودنش شک می کردم ...!

********************************************

پاورقي :

انسانهاي وارسته اي هستند كه اونقدر انسانيت و شرافت در اونها موج ميزنه كه آدم

بعضي وقتها پيششون شرمنده ميشه و كم مياره. . ميدونم كه خيلي كم هستند اين افراد.

عزيز وارسته ي من حس خوب درك شدن و فهميده شدن و ارزشمند بودن رو به من منتقل

كردي و اين خيلي قشنگه..

درك شدم چون با دركي ، فهميده شدم چون فهميده اي ، ارزشمندي  رو حس كردم چون

ارزشمندي ... بخاطر خوبي ها و درسهاي زندگاني كه ازت ميگيرم سپاسگزارم..

يادداشت 30

از بس کف دست بر جبین کوبیدم 

تا بگذرد ازسرم ، پریشانی من

نقش کف دست من! محو شد ، ریخت به هم

شد چین و شکن ، به روی پیشانی من....!!

ميدوني چيه  من ِ من...يه سئوال دارم ازت؟ تو خودت راست راستي خسته نشدي

از اين همه شنيدن حرفهاي خودت ؟

خسته نشدي از اينهمه نوشتن و نوشتن ؟ هي از درد گفتن خسته نشدي؟

من ِ من.. من رو ببخش براي گريه ها و آوار عظيم دردهام.. به خدا من بي گناهم..

راستي  چي شد كه اينطوري شد؟!! خوب كه فكر ميكنم مي دونم چي شد كه اينطوري شد..

تعصب خانواده ، مذهب خشك و بي چون و چراي طوطي وار، پايين بودن سطح علمي خانواده

محدوديت فكري ،ارتباط محدود داشتن با جامعه ، ترس از مواجه شدن با جامعه در

خانواده هاي مذهبي،اعتماد بي جاي خانواده به دوستان مذهبي...

حوادث و اتفاقات غير قابل پيش بيني و پيوست اون حرف مفت دهان مردم ...

اينها مجموع عواملي هستند كه من شدم اين و من ِ من شد سنگ صبور من..

اي واي كه من هر بلايي سرم اومد از همين مذهب اومد...مذهب بي بينش و طوطي وار و

ديكته شده كه انگاري حفظش كردن و ميخوان كنفرانس بدن..

يادته بزرگ كه شدي اول راهنمايي كه بودي يه نامرد از خدا بي خبري كه دوست مورد

اطمينان پدرت بود چطوري نقشه دزديدنت رو كشيد و مسير ندگيت رو براي هميشه عوض كرد؟

يادته در عالم بچگي دليل دزدينش رو اونطوري كه بهت ياد داده بودن كشتن ميدونستي ؟

چه ساده فكر مي كردي اگر دزديده بشي برا ي اينه كه مي خوان

بكشنت.. يادته از وحشت همين فكر چطور اون نامرد رو نا كام گذاشتي و با همون دستهاي كوچيكت

و فكركوچيكت كله پاش كردي و فرار كردي؟ تو فرار كردي ولي..............!!! ولي با پيچيدن

اين خبر در محل تو و سرنوشت تو بخاطر اين كه يك خانواده مذهبي داشتي تغيير كرد...

تو فرار كردي ولي خبر نداشتي كه به كجا داري فرار مي كني...خبر نداشتي كه باز جبر

روزگار داره چه بلايي به سرت مياره و به كجا هولت مي ده و به كدام آغوشي تورو مي اندازه ؟

كه تا عمر داري جونيتو بايد پاش بگذاري و بسوزي و بسازي.

و تو ..تويي كه حتي معني دزديده شدن رو نمي دونستي يه دفعه به خودت آمدي و ديدي

يه لباس سفيد توري تنته و تو شدي عروس و همه دارن برات دست ميزنن و تو خوشحالي

از اينكه كانون توجه شدي و شدي عروس مثل خاله بازي هايي كه مي كردي..

خوشحال بودي دوستات مي ديدنت و تو سوگلي مجلسي.. ناراحت نشي ها من ِ من

ولي خيلي خر بودي به خدا...خيلي خر . خوب بيچاره گناهي هم نداشتي ،وقتي  فكر خانواده ات

به حدي بسته بود كه دوستانت رو تعريف مي كردند وجاهايي كه ميخواستي بري رو تعريف مي كردن و

اگر سئوالي هم به ذهنت مي رسيد و مي خواستي بپرسي بهت ميگفتن بايد حيا داشته باشي..

پس در نتيجه هر چي همين خانواده بسته بهت تعريف كرده بود رو قائدتا مي دونستي

و چيز بيشتري نمي شد كه بدوني..

 من ِ من ؟ چقدر  بچه بوديم ..نه ؟ ولي ما تقصيري نداشتيم...مگه نه ؟

ما بچه بوديم ولي بزرگتر كه داشتيم ؟

خوب اون بيچاره ها هم كه گناهي ندارن ولي پيش من محكومن كه هر چي بودن بزرگتر كه بودن...

و اونها نادونسته  حق زندگي رو از من گرفتند و من چقدر تلخ زندگي اي رو سر كشيدم كه مال من نبود

و چقدر دير  پدر و مادرم  فهميدن اشتباه كردن... خدارو شكر مي كنم كه من سپر بلاي خواهرا م شدم

پدرو مادرم از سرنوشت من درسي گرفتند و تجربه ي تلخ زندگي من راه باز و هموار زندگي

 بچه هاي ديگرشون شد و چقدراونها خرد شدند از بخت سياه من ولي چه فايده ؟

ديگه كار از كار گذشته بود و من سالهاست كه  هنوز در اين سياه چال دست و پا ميزنم..

خواهران من به بهاي باخت زندگي من زندگي شون رو بنا كردند و من تنها تلفات خانواده بودم ..

من ِ من چقدر حرف دارم براي گفتن .هرچند خودت اينهارو ميدوني .. ولي اينجا گفتن و

نوشتنش خيلي آروومم مي كنه.

قبلا يه دفتر داشتم خيلي قطور بود..هر روز و هرشب در اوج بي قراري هام اشك

مي ريختم و مي نوشتم..

يادته مرتيكه كثافتي كه توي زندگي منه و شده بختك زندگي من  وقتي دفترم رو ديد و خوند

چه فاجعه اي درست كرد؟

من هميشه با نوشتن آروم شدم... حالا خدارو شكر مي كنم كه دردم رو هي مي كوبم

بر سر اين دكمه هاي كيبورد وروانه اين صفحه مي شه  ومن  كمي  خالي ميشم از من...

من ِ مهربون من ببخش براي تمام خستگي ها... ببخش كه خموده اي و ببخش بايد بخندي..

ببخش براي تمام نقابهايي كه از سر ناچاري به صورت مي زني..ولي ايرادي نداره

شايد تظاهر به همين شادي هم يه جورايي به كمكت بياد بلكه بهتر و بيشتر بتوني دردت رو بكشي

و باز مهيا بشي براي دردهاي بعدي..

 می دونی
یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است
!
و بچسبونی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیدند

بيچاره من ِ من..  مي دوني چند ساعته اينجايي و پرچونگي هاي من رو گوش ميدي ؟ پاشو...پاشو برو

بگير بخواب... واسه امشب بستته..نترس ،فردا ، فرداها..اونقدر گفتني داري ،

اونقدر گفتني درست ميشه برات ،!!!

مگر اينكه معجزه اي بشه و تو رها بشي از من ِ ناراحتت و يه نفس  سير زندگي  تازه اي

رو سر بكشي و جوون بشي .. من ِ من ..نانازي مهربونم برو  آروم بگير بخواب ..

.به قول عزيزي ..آروم شدي؟ برو بخواب

تا فردا .. باشه ؟ آروم برو بخواب تا فردا... تا فردا..تا فردا...

و من منتظر فردا هستم شايد فرداي من همان فردايي باشه كه منتظرشم..كسي چه مي دونه ؟

گر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

يادداشت29

چندروز سخت ولي خوب..

بگم چند هيچ به نفع من ؟يا شايد هم خودم رو گول ميزنم و به نفع تو ؟!!

تو براي پير كردن من و من براي دريغ كردن تمامي زنانه هايم به تو ؟ كدوم اوليم ؟ مهم نيست

مهم اينه كه من احساس پيروزي كنم نه تو، من حسش ميكنم ،زمانهايي كه شجاعتم رو گسترش

مي دم... حسش ميكنم..


---- آماده باش تا پنج دقيقه ديگه سر خيابان باش ،بايد بري از فروشگاه خريد كني،

برو  مي خوام ببينم چطوري خريد ميكني؟ چي مي گي ؟ چي ميشنوي؟

اصلا هم به روي خودت نمياري كه من  پشت سرت هستم. اگر هم من رو ديدي يه دفعه

تعجب ميكني و سلام و عليك ميكني..انگاري من رو تازه ديدي ..

رفتم ،كم كم كه به سر خيابان مي رسيدم از اينكه قدمهام به جسم كثيفش نزديك ميشد

احساس حال به هم خوردگي داشتم و خيلي تلخ بودم

از كنارش گذشتم بي هيچ سلامي و نگاه آشنايي.  قصد نداشتم اينطوري شروع كنم،

خودش خواست وقتي اينطور وقيحانه از من چنين خواسته اي كرد منم ديگه نتونستم

بي خيال جواب دادن به سبك خودم بشم.. رفتم خريد چند جنس خريدم كنار صندوق

فروشنده با احترام گفت قابلي نداره و من هم گفتم خواهش ميكنم لطف داريد..مانند هميشه

رواني آمد جلو ،گفت سلام .گفتم سلام ،فروشنده  او رو ديد و گفت آقا قابلي نداشت ها !!

--- خيلي ممنون ...

حساب شد آمديم بيرون. جلوي درب فروشگاه  :

--- ديدي كثافت نجس..ديدي ؟ ديدي چطوري من رو ديد ترسيد؟ ديدي دست و پاشو گم كرد ؟

با عصبانيت رفتم توي فروشگاه ،  ترسيد ..فكر نمي كرد چنين برخوردي كنم

رفتم يك جنس ديگه برداشتم  بردم صندوق گفتم اين رو هم حساب كنيد،

رواني  هم آمد و باز فروشنده گفت : باشه مسئله اي نيست بمونه  آقا؟

به من هم گفت امر ديگه اي باشه؟ گفتم نه همينه..حساب كنيد لطفا

رفتيم بيرون اينبار كمي دورتر از فروشگاه :

---گفت :  من رو بازي ميدي؟ مثلا كه چي؟ چي رو مي خواستي

ثابت كني كه دوباره برگشتي توي فروشگاه ؟ مي خواستي منو بترسوني ؟

من كه ميدونم يه ريگي توي كفش اين كثافتا هست من رو مي بينن رعايت ميكنن..

مخصوصا اوني كه اون ته ايستاده و مراقب اجناس اونطرفه .

دوباره با عجله و تند راه رو كج كردم به سمت فروشگاه ،

--- داد زد گفت :  بري توي فروشگاه ميام جلوي همينا ميزنم توي گوشت ها!!

به حرفش گوش ندادم رفتم داخل و يه راست رفتم اون ته ،همونجا كه اون آقا بود ..بهش گفتم

مواد شوينده اينجا بود؟ گفت اينجاست چيزي لازم داريد من راهنمايي كنم ؟گفتم نه خيلي ممنون

خودم بر ميدارم..و اين رواني رو هم ديد و سلامي كردند و دست دادند.. جنس رو برداشتم و

رفتم صندوق و بي هيچ حرفي فقط فروشنده به اين رواني خنديد و گفت:  پيش مياد بعضي وقتا

ما خودمونم همينطوري هستيم فراموش ميكنيم چي ميخواهيم و چي نمي خواهيم ... حساب شد

آمديم بيرون.. حسابي قاطي بود..اينبار ديگه حرفي نزد.ميدونست  حرف بزنه بر ميگردم به فروشگاه.

جلوتر درگيري توي پياده رو بين دو نفر..  از ما فاصله داشتند وما تا بخواهيم راه رو به

سمت عقب يعني به سمت فروشگاه عوض كنيم يك دفعه هجوم جمعيت  دعوا به سمت ما

و ما در تلاش از فرار از اون همه كتك كاري و وضع بد وحشيانه بوديم ،هيكلي سنگين و

دستي سنگين تر به سمت من اومدو با شتاب و ضربه دست او من نقش زمين شدم و كسي از

جمعيت كه به روي من افتاد و اين رواني هم كه فقط بدتر دستم رو مي كشيد براي بلند كردن من

گيج بودم و چشمم و سرم از درد در حال انفجار بود و در اون حال بد و درد زياد به اين فكر مي كردم كه:

 ايرادي نداره بدبخت تو كه از همه كتك خوردي اينم روش.. تن تو به اين ضربه ها عادت داره ..

بي خيال خودت رو جمع كن.. با كمك مرتيكه رواني بلند شدم،خيلي عصباني بود و دستش هم

به جايي بند نبود ، يقه كسي رو هم نمي تونست بگيره چون درگيري شدتش بالا بود و فقط بايد

مي رفتيم ، گيج و منگ با هم برگشتيم خونه..

جريان فروشگاه با سر و صورت و كتفم كه بر اثر ضربه دردناك بود كم رنگ شد ..

در همون حال و روز بهش گفتم دست از كارات بردار،چرا اينقدر عذاب ميدي آخه نامرد؟

چي توي زندگيت كم داري؟ و باز همان تكرار مكررات... كو گوش شنوا ...؟ 

ای کاش انسانها؛

همان قدر که از ارتفاع می ترسیدند؛

کمی هم از پستی هراس داشتند ...!

چقدر سخته خندون نگه داشتن لبها زمان گريستن قلب ... چقدر سخته ، چقدر سخت

جسمم اينجاست و من يك جسم بي روحم در لحظاتي كه تو هستي و چقدر به تو مي خندم

براي خريتت،براي زنانگي هاي كه بهت نميدم..براي انكه من مرد ترم و تو فقط يك نري..


راست گفتند كه :

در اين دنيا برای كفری كردن آدمهای رذلی كه .. می خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت

سخت تر كنند .. راهی بهتر از اين نيست كه وانمود كنی از هيچ چيز دلخور نيستی ..

و من هر بار براي فرياد خودم بهايي مي پردازم.. درد جسم براي من تازگي نداره و با صبوري و

بردباري بارش رو بر دوش مي كشم.. و باز بلند ميشم و حركت ميكنم.. بخاطر جوجوها..

بخاطر كساني كه دوستشون دارم

من هر بار روحم رو در در جاهايي ديگه اي جا مي گذارم تا خستگي در كنه ،

كنار كساني كه دوستشون دارم ،

كنار يك حرف(وقتی احساس خستگی می کنی، جرأت کن و به راهت ادامه بده)

كنار يك ياد ،

كنار يك خاطره ،

كنار يك صدا،

روح و احساسم رو با زلال آينه روح كساني صيقل ميدم كه در انديشه پاكشون رهايي و آزادي

و شرافت انساني موج ميزنه و ارزشمنده و اين من رو آرومم مي كنه..

عزيزي گفت : درك خيلي عميق تر از شناخت است، بسياري هستند كه شما را

مي شناسند،اما اندكند انهايي كه شما را درك مي كنند..

مناجات با خدا در اين شبهاي عزيز

ای خدای مهربان من!

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های

دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ،

در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟

گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت

بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .

من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت

را به نظاره نشسته بودم .

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود

آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید

و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ،

چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .


گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟

گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ،

تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست

از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .

گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگف

تی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ،

می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد

که صدایم کردی .

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ،

و باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج

درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.


گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم

يادداشت 28

ببين زنيكه نجس،منحوس ،هرچي من ميگم بهت توي اين زندگي بايد بگي چشم

بايد يه انقلابي تو خودت بكني،بايد عو ض بشي،يا عوض ميشي يا عوضت مي كنم

بايد ياد بگيري تا ازت يه چيز خواستم بدون اينكه دليلش رو بخواي بگي چشم

براي حرفم ارزش قائل باشي.نه اينكه برام خط و نشون بكشي و تهديدم كني و دستوري

با من حرف بزني،گفتم نرو از فروشگاه روبرو خريد نكن بگو چشم،چرا از صبح تا حالا هي هر چي

ميگم جوابمو ميدي؟ چرا اينقده ناراحت شدي كه گفتم نرو اونجا خريد؟ من بايد ته و توي

اين قضيه رو بيام در بيارم، آخه هر چي فكر ميكنم ميبينم من چيزي نگفته بودم كه تو تا اين حد

نارحت شدي، راستشو بگو چرا ناراحت شدي؟ بالاخره كه من مي فهمم اين ناراحتيت براي چيه؟

پس خودت بگي بهتره ..خوب فكراتو بكن تا چند دقيقه ديگه تماس مي گيرم بگو...



-- نميدونم چي بنويسم از ناراحتي؟(نجس ؟ منحوس ؟) چرا؟ به كدوم گناه؟ به چه جرمي؟

نجس و منحوس و فلان و فلان و فلان ؟ براي چي؟ براي اينكه ذهن بيمارت هر دقيقه يك

مسئله مي سازه و خودش رو بر حق مي دونه ..و من بايد بخاطر آرووم كردن تو به فكر

يه باج دادن تازه و يه برنامه تازه باشم كه باز هم خر بشي و هم آرام ؟ كه باز توي دلم

به بدبختي ات بخندم و تو غرق فخر و شكوه بشي از ارضا شدنت  براي اينكه حس مردي بهت

دست داده؟آخ كه چقدر دلم ميخواست صداي قهقهه ي من رو وقتي به ريشت ميخندم

مي شنيدي ...

چشم و سرم از درد داره مي تركه... باز بهانه بي خودي.. باز آشوب.. باز فحش ..باز خط و نشون

آدم ادب رو از درون خانواده ياد ميگيره..از مادر از پدر ، ولي اين بشر انگار تو طويله بزرگ شده

بي عفتي كلامش من رو بد جور ميريزه به هم... شايد اگر اين بي عفتي نبود بهتر ميتونستم بر خودم

مسلط باشم..ولي بد روي من اثر ميگذاره و من كنترلم رو از دست ميدم...

گلوم از شدت بغض داره مي تركه و چشمم از قرمزي مي سوزه..

من چي جواب اين رواني رو بدم؟ چي بگم كه هر چي بگم تكرار مكرراته و اين آدم درست شدني

نيست كه نيست كه نيست

من واقعا نميدونم چه بايد بكنم...نميدونم... خدايا كمكم كن،راهي نشانم بده، شجاعتم رو

بيشتر كن،من دوست ندارم آرامش جوجوها رو بريزم به هم...من نميخوام آب تو دل اونا تكون بخوره

من نميخوام....نه راه پس دارم،نه راه پيش...

مادر عزيزم شب جمعه حسابي صدات زدم..كاش بتوني كمكم كني و من رو از اين

حال فلاكت بار نجات بدي،كاش امشب بيايي به خوابم و بغلم كني

كاش بودي مامان ،كاش بودي...كاش بودي... من چقدر به آغوشت نياز دارم و تو نيستي

ميگن خاك براي مرده خبر مي بره،يه وقت ناراحت نشي اون دنيا از اشك هاي من و

عذابت بگيره و بازم خودت رو مقصر بدوني براي اين ازدواج؟ يادمه كه هر بار كه من

رو مي ديدي ازم حلاليت مي گرفتي،تا ناراحتي من رو حس ميكردي اشك توي چشمات جمع ميشد

و  اسمم روصدا مي زدي و مي گفتي: نكنه يه وقت نفرينم كني ، نكنه وقتي من مردم حلالم نكني

يادمه مامان..يادمه..خوب يادمه..من بخشيدمت ولي بيا...بيا كمكم كن من رو نجات بده مامان

برام دعا كن ماماني... من خيلي تنهام و خيلي احساس درد ميكنم ...خيلي اين زندگي برام

زجر آوره... كجايي كه ببيني دختر روزي هزار بار خرد ميشه و صداي شكسته شدنش

رو مي شنوه و باز تكه هاي شكسته جسم  و روحش رو به هم بند مي زنه و راه مي ره و

مثل دلقكا مي خنده و به ديگران زندگي ميده...

كمكم كن و برام دعا كن مامان...اشك جلوي چشمهام رو گرفته و نميتونم تايپ كنم..

كاش بودي ماماني...كاش بودي.... كاش الان اينجا بودي و من رو به آغوش مي كشيدي