یه جشن بزرگ بود.. حمید عسگری دعوت بود بخاطر همینم

کلی مردم از همه جا اومده بودن. باید منم بخاطر کارایی که انجام

داده بودم صدا می کردن برم رو سن.. خدایا برم؟ نرم؟ اگه برم امکان داره

توی جمع باشه و ببینه و بعدش جهنمی به پا بشه که نگو..اگه نرم هم

نمیتونم دلیلی براش جلو مدیریت بیارم ..چی بگم آخه بهش؟

همه که محرم آدم نیستن ! تازه اگر خودشم تو جمع نباشه

خانواده کثافت تر از خودشو چه کنم که اگه اونا هم ببینن بعد به گوش این

آشغال برسونن اونو چه کنم؟ مثل همیشه یه یواشکی باید انجام میدادم

یه شجاعت و کله شقی!!! رفتم و باز هم با یه دنیا ترس و لرز یه مرحله دیگه

از حضورم در کارم رو با تمام قوا نشون دادم و وقتی صدام کرد رفتم و گپی هم

زدیم با مجری که آقای اسماعیلی از شبکه دو سیما بود.. بعدش که اومدم پایین

دلهره و اضطراب شروع شد و باید منتظر می موندم تا عواقبش معلوم بشه

خودم رو برای همه چیز خیلی وقته که آماده کردم... یه بازی بزرگ رو نقشه

کشی کردم.. چون خیلی خسته هستم و قصد دارم یه بلایی به سرش بیارم که

حض کنه..  خوب الان ۶ ،۵ روز از اون ماجرا میگذره تا حالا معلوم شد

که نه خودش دیده و نه خانوادش.. البته خطر همچنان هست یکی از

اعضای خانوادش رو هنوز ندیدیم که بخوام بدونم حرفی میزنه یا نه؟!!

میخوام همچینی از خونه برم که هیچ کدوم از افراد خانواده خودم هم

 نتونن پیدام کنن.

یه روزی از همین روزا قصد دارم رفتنی کنم که تا عمر داره بسوزه...

 خودکشی نه ها!!!

میخوام از خونه برم.. نمیدونم کجا !! ولی میدونم که خونه هیچ قوم و خویشی

 نمیرم تا اونقدر بگرده دنبالم  که بمیره

منتظر گیر بعدیشم...به محض اینکه شروع کنه .....

خسته ام.. چنان خسته که فکرم کار نمیکنه و نمی تونم به عواقبش بیاندیشم.

احساس خفگی میکنم..هستم هم وضع خوبی ندارم.. پس برم بهتره

این اولین تصمیم خطرناکم بعد از یه خودکشیه که ۸،۷ سال پیش کردم

ولی نتیجه نداد

به دورو برم نگاه میکنم..هیچی جز جوجوها ندارم و لی خستگیم اونقدر هست که

دیگه باید اونارو هم وارد یه ماجرای عجیب بکنم .

خدا من رو ببخشه که میخوام دل کوچیکشون رو برنجونم و غصه دار کنم..

تا حالا شم مبارز خوبی بودم که  موندم..

بودن اونا بهم روحیه میداد واسه مبارزه ولی حالا نمیدونم چرا دائما تصویری

 از یه فراربزرگ میاد تو ذهنم و بارها برنامه ریزی میکنم و

 خودم رو و این کثافت رو تو اون حالت میبینم..

تمام زندگیم یواشکی رفتن و اومدن شده...میرم از در بیرون جلو در کمی آرایش

میکنم..به محل کار میرم الکی میگم میرم پیش دوستم..

میرم خرید یه دروغ دیگه میگم بهش

یه مردی از دوستان و آشنایان رو میبینم که پیغامی میده برای این روانی

، میگم  دیدمش با خانمش این پیغام رو  بهت داد.باید اسم خانمش رو بیارم

 تا خیالش راحت باشه تنهایی باهاش گپ نزدم

. همه چیز،همه چیز، همه چیزیواشکی!!!!!!! واقعا خسته شدم از این همه تلاش

بخاطر یه ریزه آرامش که فقط جوجوها بخوان حسش کنن.. وقتشه یه سیلی

آبداری زمونه بهش بزنه تا به خودش بیاد..

دارم فکر میکنم... و اگر رفتم باید از کافی نت اینجا بنویسم

قسم خوردم که روز رهایی رو فریاد بزنم..روزی که حسش کنم، فریادش میزنم

هر چند میدونم فرار از خونه رهایی نیست و بدبختی و رنج و غصه ش

پیرترم میکنه .

میدونم فاجعه ای عظیم پشت این قضیه خوابیده... خوب میدونم ولی چه کنم

ناتوانم و حرفم رو باید طوری بزنم که همه شنونده ش باشن...

میخوام اگه ضربه ای بهش میزنم خیلی کاری باشه که تا عمر داره

بسوزه کثافت آشغال..

شاید تا روز اجرا، اون روزی رو که من منتظرش هستم برسه 

خدا خودش من رو نجات بده از حادثه تلخی که قراره به دست

من تو زندگی رقم بخوره.

من هنوز امیدم رو تا اون روز از دست ندادم..هر لحظه منتظرم..

منتظرم...... حتما خدا داره صدای من رو میشنوه...

خدا ؟!!! میدونم اینجایی ...صدای من رو میشنوی؟!!

من نیاز به کمکت دارم