تو چه مي دوني كه بعد از هر بار با تو دم خورشدن و حرف زدن من چقدر پيرم

چقدر خسته ،و تو چه مي دوني نگاه كنجكاو بچه ها بر روي صورتم در لحظاتي

كه گوشم از حجمه ي صوت كلام ِ بي وزن و بي مايه و بي ريشه ات پرو خالي

مي شه ، چه بار سنگيني بر من متحمل ميكنه ..و من بايد بخندم ،بايد عادي باشم ،

بايد آرام باشم، بايد كسي ازچشم هاي من درد رو  نفهمه و تو شادمانه بايد  در لابلاي

لبخند ظاهري من بتمرگي...

من ِ من فقط گاهي كسي را در حوالي خودش حس ميكنه  ، يكي هست كه

همدرد اوست، چقدر خوب دردش رو ميفهمه‌...

اسمش ؟ اسمش آيينه است ، بله آيينه دردش رو خوب ميشناسه...

من و آيينه هر روز و هر شب به هم نگاه مي كنيم...

من درد به او ميدهم و او تمسخر...

ایستاده ام

روبروی آینه هایی که تکرار بی وقفه منند

و گودی سیاه پای چشمم

مرا یاد خوابهای ندیده ام می اندازد

امروز پیر تر از تمام آینده نیامده

سالخوردگی ام را بالا می آورم

مادر بزرگ

هنوز در دلش کبوتر پر می دهد

و من...در دلم خفاش می پرورانم

یکبار دیگر ساعت کوک می کنم

شاید اینبار بپرم از خوابی که مرا بلعیده

بی فایده است...می دانم!

شاید فردا شب دست به دعا شدم...

که دنیایی را آب ببرد..بلکه مرا خواب برد....

شايد فردا شب دست به دعا شدم... شايد

مانند هميشه هاي هر شبم