گاهــی آدم دلــش می خواـد

کفــش هاش رو دربیــاره

یواشکی نوک پـــا، نوک پــا ...

از خودش دور شــه

دور ِ  دور ِ  دور ..

نميدونم اين يكي  درد رو چطوري بنويسم....؟ نميدونم.... اصلا اين رو واقعا نميدونم چه طوري

فريادش بزنم.. ؟

نوشتنم نمي آد.... دلم يه جزيره مي خواد....خلوت ، خودم باشم و خودم

نه صدايي بشنونم... نه كسي رو ببينم.. نه حس كنم كسي هست

نه حس كنم در چه دوره اي زندگي ميكنم، نه حس كنم متعلق به كجا هستم ، نه حس كنم

از كجا اومدم ، نه حس كنم خطري وجود داره نه حس كنم ....نه حس كنم .... نه حس كنم....

شايد يه جور فراموشي دلم ميخواد... كاش يه فراموشي بهم دست بده... اونوقت شايد بتونم

به بكريت برسم.. شايد بتونم ادامه بدم !! وقتي هيچي نفهمم ، پس ميتونم تحملش كنم حتما ؟!!

الان هيچي جز فرار از خودم نميخوام... هيچي... شايدم اون جزيزه اي كه ميخوام يه آغوش باشه

آغوشي كه اونقدر عميق باشه كه من توش فرو برم ... ساعتها چشمم رو اونجا ببندم بدون هيچ

حرف و كلامي.. فقط سكوت...... و دستي كه به دورم پيچيده و من رو سخت حمايت ميكنه و

به من ميگه تنها نيستم .به من ميگه دردت رو ميفهمم.... دلم سكوت

يا يه جور فرار از خودم مي خواد ... يا يه مرگ آروم ... يا يه بي حسي و خلسه اي كه معلقم كنه در

هوايي كه هيچي نفهمم كجام ؟ بايد سكوت كنم... بايد خفه بشم... خفه.... خفه....... خفه

حوصله ي هيچكس و هيچي رو ندارم..... از آدم بودن بيزارم.... 

  سکوت، زبان تنهایی ست؛


چقدر با خودم حرف می زنم ...!