مردن چقدر حوصله ميخواهد 

بي آنکه در سراسر عمرت

يک روز يک نفس بي حس مرگ زيسته باشي

امضاي تازه من ديگر امضاي روزهاي دبستان نيست 

اي کاش آن نام را دوباره پيدا کنم

اي کاش آن کوچه را دوباره ببينم 

آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد

 و لاي خاطره ها گم شد 

آنجا که يک کودک غريبه

 با چشم هاي کودکي من نشسته است

از دور لبخند او چقدر شبيه لبخند من است

آه اي شباهت دور!

اي چشمهاي مغرور!

اين روزها که جرات ديوانگي کم است 

بگذار باز هم به تو برگردم

بگذار دست کم گاهي خواب تو را ببينم

بگذار در خيال تو باشم 

بگذار بگذريم ...

اين روزها خيلي دلم براي گريه تنگ است