يادداشت نميدونم چند بابا
حكايت منه. تلخ و سردرگمم هنوز. از همه چيز. همه كس. همه . همه . همه
نميدونم چي ميخوام. نميدونم چي خوبه . نميدونم كي چي ميگه .
راهها رو گم ميكنم. ساعتها با كسي حرف ميزنم ولي بعدش يادم نمياد چه گفتم
طرف يهو ميادميگه خودت قول دادي فلان كارو كني چي شد ؟ من ولي يادم نمياد كي بهش
قول دادم ؟ بد جور دلم فرار از همه چيز و همه كس ميخواد.
ولي فقط يه روزنه دارم.وقتي دارمش دوباره فكر ميكنم روح ميگيرم. وقتي ازم دوره
دوباره باز دلم فرار ميخواد.گاهي از اونم دلم فرار ميخواد چون فكر ميكنم خسته شده
فكر ميكنم ترافيكم ...نميدونم چي مي گم همين حالا..
نزديك اومدنشه
حرفهاي هر شبه اش از عشق و عشقبازي هايي كه با نفر سوم دلش ميخواد با اينهمه تنفري
كه من دارم روحم رو مثل خوره ميخوره.. نه براي عشق و عاشقيهاي او..از اينكه بايد فيلم بازي كنم
تا به هدفي والا برسم.. تنفر در من خيلي كهنه است.. فقط اين تحمل اونه كه اينطوري خسته و خسته ترم
كرده.. دلم هيچ ذوقي به خودم نداره.حتي توي آينه كه نگاه ميكنم از خودم كه يك زنم بدم مياد
از تمام زنانگيم متنفرم . حتي اگه يه زن بهم بگه دوستت دارم دلم ميخواد خفه اش كنم
از تمام زنانگي ها متنفرم. . به كجا فرار كنم ؟ كجا برم از دست خودم.؟
گاهي دلم ميخواد هر چي هست دليت كنم.. فيس بوك. وبلاگ . نوشته ها..
اگه قاطي كنم اينكارو بايد بكنم. خيلي همين حالا دلم ميخواد اينكارو بكنم.
ميخوام تمام راهها رو به خودم قطع كنم. دلم اينطوري ميخواد .حال كه نميتونم از اون پدرسگ فرار كنم
از خودم كه ميتونم فرار كنم. نميدونم چكار كنم. نميدونم چي گفتم تا اينجا.نميدونم چي ميخوام..
يادمه سال اول ازدواجم وقتي هنوز تنفر نداشتم ولي ازش بدم مي اومد وقتي يه زن تو آغوشش ديدم
حالم طوري بد شد كه حتي تا چند سال بعد از اون ماجرا بدون اراده با تلنگري گريه مي كردم
يكي ميگفت حالت خوبه با گريه ميگفتم مرسي خوبم. ..در هر حالي حتي لحظات خوشي اشكم مي اومد.
حالا ميگم چقدر خر بودم.چرا اينطوري شده بودم ؟
حالا ولي طور ديگري ام. . سخت و تلخ و فراري ام از خودم كه بايد در لباس يك عاشق عشق ورزي
كنم و بذارم دستهاي كثيفش رو به من بزنه ..من از در اوج تنفر نفسش رو حس كردن دلم مرگ ميخواد.
وقتي دم نزنم و تنم در اختيارش باشه دلم ميخواد تنم رو بسوزونم تا درد تنم بخوابه و تلخي دستهاي او
كه به بدنم خورده روبا سوزش درد شيرين كنم.. دلم مي خواد پوستم بسوزه تا فقط سوزش رو حس كنم
دلم مرگ ميخواد.. دلم مرگ مي خواد باز داره مياد..باز كنارم خواهد خوابيد وقتي زير گوشم از
عشقبازي از نفر سوم ميگه و من روبه جاي او لمس ميكنه تنفرم رو چه كنم ؟ چه كنم ؟ چه كنم ؟
وقتي ميگه فكر ميكنم تو نرگسي و شروع ميكنه به عشقبازي من مرگ ميخوام.. وقتي خودم بودم و
نفر سومي نبود خشونت و درد و كتك و مو كشيدن رو تحمل ميكردم و دم نميزدم.. حالا ولي
با تصور نرگس نامي نه خشمي و نه خشونتي و نه دردي ..هيچي در كارنيست
.. من نميتونم اين حالات رو هضم كنم
نميتونم به خدا
نميتونم به خدا
نمي تونم به خدا...
نميدونم به كي پناه ببرم..فقط خدا رو دارم... فقط خدا
تنم رو در اوج تنفر نميتونم در اختيارش بگذارم..هميشه ها اينطوري بودم ولي حالا بخاطر يك هدف
بايد هيچ اعتراضي نكنم.. خدايا اگر صبرم ندي...چه كنم ؟ چه كنم ؟ چه كنم خدا؟
آدمهـا ،